| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

بچه که بودیم...

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۴:۳۶ ب.ظ

بچه که بودیم باباهایمان همه پیکان داشتند یا هیلمن 

خانه هایمان یکی یک خط تلفن ثابت داشت ، تازه اگر داشت .

تلویزیونها هنوز بزرگ نشده بودند و مسابقه اینچ بیشتر ، راه نیفتاده بود ... 


تردمیل و جکوزی و ساید بای ساید و سولاردوم و امثالهم هنوز متولد نشده بودند  نه اینکه اینها بد باشند ها ، نه ... رفاه همیشه خوب است ولی اینطوری کم کم فاصله ها زیاد شد خیلی ، از متر و کیلومتر گذشت ، سال نوری شد ..


حالا هی کار میکنیم هی پول می دهیم تفاوت می خریم ، نه با هدف رفاه ، در واقع فاصله می خریم ، مسابقه می دهیم .

قدیم زندگی یک پیاده رَوی مفرح جمعی بود ، حالا اما ده هزار متر با مانع است ...


بدو رفیق بدو ...

  • حسین عمرزاده

داستانک

نظرات  (۲)

من یادمه زمانی مه بابام گوشی و خط سیمکارت خرید خیلی کیف میکردیم . ازاین موبایل ها که انتن رو باید میشیدی بیرون تا بتونی زنگ بزنی .. یادمه سیمکارتشو خیلی گرون خرید اونموقع ... 
یادش بخیر ... 
الان گوشیش یه چیز دیگست ولی به عنوان یادگاری نگهش داشته
سلام 
چقدر زیر قسط میریم که بهترین باشیم چشم عره عوره و شمسی کوره رو دربیاریم اونوقت همسایه مون آب بارون روی شامش می ریزه 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی