| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست

در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مى‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب



فریدون مشیری
  • حسین عمرزاده

یک دلیل ساده برای گرایش 
آدم ها به "بیشعوری" این است
که با بیشعوری زودتر میتوان 
به هدف و منظور رسید ...!

کتاب بیشعوری-خاویر کرمنت 
  • حسین عمرزاده

در این کشور،همه احساس می کنند که کلاه سرشان رفته است و بنابراین فکر می کنند که حق دارند سر دیگران کلاه بگذارند.

................................

روح پراگ-ایوان کلیما

  • حسین عمرزاده


دریافت
حجم: ۳۱.۱ کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده

بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام.

فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.

  • حسین عمرزاده

 سیر، یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بد بوئی
گفت، از عیب خویش بی‌خبری
زان ره از خلق، عیب میجوئی
گفتن از زشتروئی دگران
نشود باعث نکوروئی
تو گمان میکنی که شاخ گلی
بصف سرو و لاله میروئی
یا که همبوی مشک تاتاری
یا ز ازهار باغ مینوئی
خویشتن، بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کوئی
ره ما، گر کج است و ناهموار
تو خود، این ره چگونه میپوئی
در خود، آن به که نیکتر نگری
اول، آن به که عیب خود گوئی
ما زبونیم و شوخ جامه و پست
تو چرا شوخ تن نمیشوئی

"پروین اعتصامی"
  • حسین عمرزاده
زبید یامی کوفی رحمه الله موذن مسجدی بود؛به کودکان می گفت بیایید در نماز شرکت کنید و به شما گردو می دهم.
کودکان هم در نماز شرکت می کردند و بعد از نماز دور او جمع می شدند(تا گردو بگیرند).
عده ای از کارش ایراد گرفتند؛گفت:چه اشکالی دارد که برای شان پنج درهم گردو بخرم و در عوض به نماز عادت کنند؟

[سِیَر اَعلامُ النُّبَلاء]
  • حسین عمرزاده


دریافت
حجم: ۹۱.۴ کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". 
از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
" عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". 
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. 
نوشته بود "عطر حس هایی را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است".

فریبا وفی

  • حسین عمرزاده

دوست را به فراخی و تنگی آزمای.
به فراخیِ حرمت،
و به تنگیِ سود و زیان ...

"قابوس نامه"
  • حسین عمرزاده

مرد خسیسی، خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبرد. در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد.
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند... سپس آهنگِ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت: این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت: اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفته است.

  • حسین عمرزاده
 

دریافت
عنوان: عهد جدید
حجم: ۱.۹۵ مگابایت
توضیحات: شمس الدین سرودی-بدون موسیقی
  • حسین عمرزاده

یک نفر تفنگ خالی را به سمت شخصی که با او دشمن بود نشانه رفته بود، اما در عین حال دستش می لرزید. این در حالی بود که آن شخص رو به رو هم از ترس به خود می لرزید. یکی به شخص تفنگدار گفت: «تو که تفنگ در دست داری چرا می ترسی؟» مرد تفنگ به دست به آرامی گفت: «آخر تفنگم خالی است.» آن شخص دوباره پرسید: «ولی او که نمی داند تفنگ تو خالی است.» گفت: «ولی من که می دانم.» از قدیم گفته اند از تفنگ پر یک نفر می ترسد، از تفنگ خالی دو نفر.


برگرفته از کتاب فرهنگ عامه

  • حسین عمرزاده

فردى گوسفند دیگری میدزدید 
و گوشتش را صدقه می‌کرد! از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟
گفت : ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و درمیانه پیه و دنبه‌اش اضافی باشد برای من!


"عبید زاکانی"
  • حسین عمرزاده

مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد:

  • حسین عمرزاده


دریافت
حجم: ۶۵.۳ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۴۶ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۲۲۰ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۸۲.۴ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۸۸ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۲۹۷ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۳۲۸ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۲۹۷ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۷۸ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۶۴ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۲۰۱ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۲۷۷ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۸۳.۶ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۲۴ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۳۷ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۴۶ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۳۰ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۱۶ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۰۷ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۳۳.۱ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۸۵.۱ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۳۰۱ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۰۴ کیلوبایت



دریافت
حجم:۶۹.۴کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

سعدی می گفت: یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی‌گردید و نظر می‌کرد .
سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست...
من اما درویش دیگری را دیدم در این زمانه که خواب ملوک خراسان و چشمان سبکتکین را به گونه ای دیگر تعبیر کرد:
سبکتکین از پس قرن ها متعجب است که این خاک و این ملک و این بوم، سرزمینی ست که از من بتر را نیز دید. 
سبکتکین گمان می کرد غارت را به نهایت رساند؛غارت اما نهایت نداشت.


باب اول در سیرت پادشاهان/سعدی

  • حسین عمرزاده

آورده اند که : نادانی بر آن شد تا به الاغی سخن گفتن بیاموزد ، پیاپی با درازگوش بیچاره حرف می زد و ‌به گمان خود الاغ در حال پیشرفت بود.
خردمندی این را دید و بگفت : ای نادان! بیهوده تلاش مکن و خود را مضحکه دیگران قرار نده الاغ از تو سخن گفتن نمی آموزد ولی تو می توانی خاموشی را از او بیاموزی.


امثال و حکم

  • حسین عمرزاده

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.


مثنوی معنوی

  • حسین عمرزاده


دریافت
حجم: ۴۰.۷ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۱۷ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۸۵.۹ کیلوبایت



دریافت
حجم: ۱۰۶ کیلوبایت

  • حسین عمرزاده