| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۹۷ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

قوم تو از رنگ و خون بالاتر است

قیمت یک اسودش صد احمر است

قطرهٔ آب وضوی قنبری

در بها برتر ز خون قیصری

فارغ از باب و ام و اعمام باش

همچو سلمان زادهٔ اسلام باش

نکته ئی ای همدم فرزانه بین

شهد را در خانه های لانه بین

قطره ئی از لالهٔ حمراستی

قطره ئی از نرگس شهلاستی

این نمی گوید که من از عبهرم

آن نمی گوید من از نیلوفرم

ملت ما شان ابراهیمی است

شهد ما ایمان ابراهیمی است

اقبال لاهوری - رموز بیخودی

دریافت ویدیو نشید

  • حسین عمرزاده

در جهان بینی اسلامی یک جهان وطنی کامل و بی نقص نهفته است.

برادری و پیوند در جهان اسلام فراتر از خاک و گِل و نسب و نژاد و رنگ پوست و زبان و هر مرز سستِ فانی و کودکانه دیگری است.

اجتماع دور حق،اصلی است که ایجاد تمدن اسلامی را سبب شد و اسلام ستیزان همیشه از آن ترس داشته و در طول تاریخ با طرح مرزبندی های نژادی و جغرافیایی سعی کرده اند مسلمانان را از آن دور کنند.

اقبال لاهوری،شاعر پارسی سرای خردمندِ مسلمان،در ابیاتی زیبا،جهان وطنی مسلمانان را که بنیانش بر عقیده (توحید و محبت پیامبر صلی الله علیه وسلم) استوار است،اینگونه بیان می کند:



«اصل ملت در وطن دیدن که چه

باد و آب و گل پرستیدن که چه


بر نسب نازان شدن نادانی است

حکم او اندر تن و تن فانی است


ملت ما را اساس دیگر است

این اساس اندر دل ما مضمر است


حاضریم و دل بغایب بسته ایم

پس ز بند این و آن وارسته ایم


رشته این قوم مثل انجم است

چون نگه هم از نگاه ما گم است


تیر خوش پیکان یک کیشیم ما

یک نما یک بین یک اندیشیم ما


مدعای ما مآل ما یکیست

طرز و انداز خیال ما یکیست


ما ز نعمتهای او اخوان شدیم

یک زبان و یک دل و یکجان شدیم»۱


«نیست از روم و عرب پیوند ما

نیست پابند نسب پیوند ما


دل به محبوب حجازی بسته ایم

زین جهت با یکدگر پیوسته ایم


رشته ما یک تولایش بس است

چشم ما را کیف صهبایش بس است


مستی او تا بخون ما دوید

کهنه را آتش زد و نو آفرید


عشق او سرمایه جمعیت است

همچو خون اندر عروق ملت است


عشق در جان و نسب در پیکر است

رشته عشق از نسب محکم تر است


عشق ورزی از نسب باید گذشت

هم ز ایران و عرب باید گذشت


امت او مثل او نور حق است

هستی ما از وجودش مشتق است


نور حق را کس نجوید زاد و بود

خلعت حق را چه حاجت تار و پود»۲


منابع:


۱) اقبال لاهوری،رموز بیخودی،بخش ۵

۲) همان،بخش ۳۰

  • حسین عمرزاده

سعدی،در خلال ابیاتی که از ظلم و ستم شاهان ایران باستان حکایت می کند از فرجام بیدادگری،که ویرانی دولت و ملت است سخن می گوید:


خبر داری از خسروان عجم

که کردند بر زیردستان ستم؟


نه آن شوکت و پادشایی بماند

نه آن ظلم بر روستایی بماند


خطا بین که بر دست ظالم برفت

جهان ماند و با او مظالم برفت


خنک روز محشر تن دادگر

که در سایهٔ عرش دارد مقر


به قومی که نیکی پسندد خدای

دهد خسروی عادل و نیک رای


چو خواهد که ویران شود عالمی

کند ملک در پنجهٔ ظالمی


سگالند از او نیکمردان حذر

که خشم خدای است بیدادگر


بزرگی از او دان و منت شناس

که زایل شود نعمت ناسپاس


اگر شکر کردی بر این ملک و مال

به مالی و ملکی رسی بی زوال


وگر جور در پادشایی کنی

پس از پادشایی گدایی کنی


حرام است بر پادشه خواب خوش

چو باشد ضعیف از قوی بارکش


میازار عامی به یک خردله

که سلطان شبان است و عامی گله


چو پرخاش بینند و بیداد از او

شبان نیست،گرگ است،فریاد از او


بدانجام رفت و بد اندیشه کرد

که با زیر دستان جفا،پیشه کرد


به سختی و سستی بر این بگذرد

بماند بر او سالها نام بد


نخواهی که نفرین کنند از پست

نکو باش تا بد نگوید کست


منبع:کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی،چاپخانهٔ بروخیم،۱۳۲۰،تهران،باب اول،ص۳۸-۳۹




  • حسین عمرزاده

در نقش فعال حقوق بشر و زنان مصاحبه ( و به مخاطبین القاء ) می کرد و می گفت که:«حجاب،فرهنگ ما (ایرانی ها) نیست»!

بماند که با توجه به ویدئوهای موجود تا همین صد سال پیش (صرف نظر از نوع دین و آیین) در همان کشوری که این خانم پناهنده شده هم زنان متشخص،در حد خودشان محجبه (پوشیده) بوده اند اما صد در صد ادعای نا پوشیدگی بانوان ایرانی در ایران پیش از اسلام که مد نظر اوست،از پایه کذب و دروغ محض است.

اگر در اسلام دستور به رعایت یک پوشش مشخص داده شده،در ایران پیش از اسلام،نه تنها زن آزاد و شریف ایرانی پوشیده بوده بلکه غالبا از ترس دست درازی شاهان و اصحاب قدرت هوس ران زمانه،مخفی نگاه داشته می شده است!

باستان گرایان اسلام ستیز همیشه ( به دروغ ) سنگ فردوسی و شاهنامه را به سینه می زنند.

فردوسی در اشعارش که علاوه بر افسانه ها،به بیان تاریخ ایران نیز می پردازد داستان شیرین،همسر خسرو پرویز شاه ساسانی را حکایت می کند.

شیرویه (قباد دوم) فرزند بزرگ خسرو پرویز بود که به رسم پیشینیان خود،به طمع قدرت و تحریک موبدان زرتشتی،پدر و ۱۸ پسر خسرو،از جمله ۴ فرزند شیرین،همسر مسیحی پدرش را در طی یک کودتا به قتل می رساند.

بعد از گذشت ۵۳ روز از کشته شدن خسرو،شیرویه با هدف تصاحب همسر پدر،کسی را نزد شیرین فرستاد و گفت:در ایران از تو گناهکارتر نیست.تو شاه را به نیستی کشاندی.اکنون نزد من بیا.


چو پنجاه و سه روز بگذشت زین

که شد کشته آن شاه با آفرین


به شیرین فرستاد شیروی کس

که ای نره جادوی بی دست رس


همه جادویی دانی و بدخویی

به ایران گنکارتر کس تویی


به تنبل همی داشتی شاه را

به چاره فرود آوری ماه را


بترس ای گنهکار و نزد من آی

به ایوان چنین شاد و ایمن مپای


شیرین ازشنیدن پیغام و دشنام های او آشفته شد و گفت:کسی که به پدرش رحم نکند لایق بزرگی نیست.من نمی خواهم او را چه از دور و چه از نزدیک ببینم.


برآشفت شیرین ز پیغام او

وزان پر گنه زشت دشنام او


چنین گفت کنکس که خون پدر

بریزد مبادش بالا و بر


نبینم من آن بدکنش را ز دور

نه هنگام ماتم نه هنگام سور


زهری در صندوق داشت پس ابتدا پیامی به شیرویه داد و گفت:از سخنانت شرم کن و از خداوند پوزش بخواه.شیرویه عصبانی شد و گفت:چاره ای نداری.بیا و پادشاهی مرا ببین.


همی داشت لختی به صندوق زهر

که زهرش نبایست جستن به شهر


همی داشت آن زهر با خویشتن

همی دوخت سرو چمن را کفن


فرستاد پاسخ به شیروی باز

که ای تاجور شاه گردن فراز


سخنها که گفتی تو برگست و باد

دل و جان آن بدکنش پست باد

...

ز گفتار چونین سخن شرم دار

چه بندی سخن کژ بر شهریار


ز دادار نیکی دهش یاد کن

به پیش کس اندر مگو این سخن


ببردند پاسخ به نزدیک شاه

براشفت شیروی زان بیگناه


چنین گفت کز آمدن چاره نیست

چو تو در زمانه سخن خواره نیست


شیرین گفت:نزد تو به تنهایی نمی آیم مگر با عده ای و در صورتی که دانایان و کارآزمودگان در پیش تو باشند.سپس شیرین لباس کبود و سیاه پوشید و به همراه پنجاه نفر در درگاه شیرویه حضور یافت و فورا به گلشن شادگان،که جایگاه آزادگان گوینده بود رفت و همچون مردمان پارسا در پشت پرده نشست.


چنین داد پاسخ که نزد تو من

نیایم مگر با یکی انجمن


که باشند پیش تو دانندگان

جهاندیده و چیز خوانندگان


فرستاد شیروی پنجاه مرد

بیاورد داننده و سالخورده

...

چو شیرین شنید آن کبود و سیاه

بپوشید و آمد به نزدیک شاه


بشد تیز تا گلشن شادگان

که با جای گوینده آزادگان


نشست از پس پرده ای پادشا

چناچون بود مردم پارسا


شاه گفت:دو ماه از سوگ خسرو گذشت حالا باید همسر من شوی.من نیز مانند پدرم تو را گرامی می دارم.شیرین گفت:پاسخم را بده سپس در خدمتت هستم.تو گفتی من زن بد و جادوگری هستم.شیرویه گفت:از تندی من کینه مگیر.شیرین به کسانی که آنجا بودند،گفت:آیا شما از من بدی دیدید؟مدتها بانوی ایران بودم و جز راستی نجستم.بزرگان همه از شیرین به خوبی یاد کردند.


بسی سال بانوی ایران بدم

بهر کار پشت دلیران بدم


نجستم همیشه جز از راستی

ز من دوری بد کژی و کاستی


بسی کس به گفتار من شهر یافت

ز هر گونه ای از جهان بهر یافت


به ایران که دید از بنه سایه ام

و گر سایه تاج و پیرایه ام


بگوید هر آنکس که دید و شنید

همه کار ازین پاسخ آمد پدید


بزرگان که بودند در پیش شاه

ز شیرین به خوبی نمودند راه


که چون او زنی نیست اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان


شیرین گفت:سه چیز باعث می شود زن زیبا و شایسته تخت شاهی و سروری شود.اول اینکه شرم داشته باشد.دوم اینکه پسر به دنیا آورد.سوم اینکه بر و رو داشته باشد و موهایش پوشیده باشد.


چنین گفت شیرین که ای مهتران

جهان گشته و کار دیده سران


بسه چیز باشد زنان را بهی

که باشند زیبای گاه مهی


یکی آنک با شرم و باخواستست

که جفتش بدو خانه آراستست


دگر آنک فرخ پسر زاید او

ز شوی خجسته بیفزاید او


سه دیگر که بالا و رویش بود

به پوشیدگی نیز مویش بود


این را می گوید و برای اثبات گفته خود که هرگز کسی موی او را ندیده است چادر خود را از سر بر می دارد ومی گوید:روی و موی من این است که تا کنون کسی ندیده بود.همه از دیدن رخسار شیرین خیره شدند.


بگفت این و بگشاد چادر ز موی

همه روی ماه و همه پشت موی


سه دیگر چنین است رویم که هست

یکی گر دروغست بنمای دست


مرا از هنر موی بد در نهان

که آن را ندیدی کس اندر جهان

...

نه کس موی من پیش ازین دیده بود

نه از مهتران نیز بشنیده بود


ز دیدار پیران فرو ماندند

خیو زیر لبها بر افشاندند


شیرویه  پس از دیدن روی و موی شیرین گفت:جز تو کسی را نمی خواهم.شیرین گفت:دو حاجت دارم.شیرویه گفت:جان بخواه.شیرین پاسخ داد:همه اموالی که داشتم به من پس بدهی و باید جلوی همه با خط خود این را تایید کنی.شیرویه هم چنین کرد.شیرین هرچه داشت به درویش داد و بنده ها را آزاد کرد و به شیرویه پیغام داد در دخمه شاه را باز کن که می خواهم او را ببینم.

شیرویه پذیرفت و در دخمه را گشودند و شیرین مویه کنان چهره بر چهره خسرو نهاد و زهر هلاهل را خورد و در حالیکه کنار خسرو نشسته و تکیه بر دیوار داشت جان سپرد.شیرویه از شنیدن خبر مرگ شیرین بیمار شد.مدتی نگذشت که به شیرویه زهر دادند و او را هم کشتند.


بشومی بزاد و بشومی بمرد

همان تخت شاهی پسر را سپرد


اما نکته هایی که مد نظر ماست و این حکایت و ابیاتی که با موضوع حجاب در بر دارد را با هم مرور می کنیم:


.شیرین وقتی به دربار شیرویه می رود پشت یک پرده و حائل می نشیند:


نشست از پس پرده ای پادشا

چناچون بود مردم پارسا


.شیرین ۳ ویژگی را نشانه شایستگی و وقار زنان معرفی می کند که یکی از آن سه مورد،پوشیدگی موهاست:


سه دیگر که بالا و رویش بود

به پوشیدگی نیز مویش بود


.او چادر به سر داشته و می گوید که موها و رویش را پیش از این،کسی در جهان ندیده بوده است:


بگفت این و بگشاد چادر ز موی

همه روی ماه و همه پشت موی


سه دیگر چنین است رویم که هست

یکی گر دروغست بنمای دست


مرا از هنر موی بد در نهان

که آن را ندیدی کس اندر جهان

...

نه کس موی من پیش ازین دیده بود

نه از مهتران نیز بشنیده بود


.با توجه به ابیات شاهنامه،حتی شیرویه که فرزند همسرش بوده هم تا آن موقع،حداقل موهای شیرین را ندیده بوده است:


چو شیروی رخسار شیرین بدید

روان نهانش ز تن بر پرید


حال باید اندیشید و پرسید آیا واقعا حجاب (پوشیدگی) جزئی از فرهنگ ما نیست؟وقتی زنان اشراف و قدرتمند این چنین پوشیده بوده اند،وضعیت پوشش طبقات عوام جامعه،چه به لحاظ اصول اخلاقی و چه به لحاظ وجود امنیت کمتر نسبت به زنان اشراف،چگونه بوده است؟

آنچه واضح است نه تنها ناپوشیدگی،مرسوم و وقار نبوده،بلکه در واقع نشانه بارز بی فرهنگی (پشت کردن به فرهنگ و اصول اخلاقی ابتدایی پیشینیان) محسوب می شده است.


منابع:

.داستان های شاهنامه فردوسی،فریناز جلالی

.شاهنامه فردوسی،پادشاهی شیرویه،بخش۶


تصاویر منابع:








  • حسین عمرزاده


هرگز ایمن ز مار ننشستم

که بدانستم آنچه خصلت اوست

زخم دندان دشمنی بَتَر است

که نماید به چشم مردم دوست


سعدی-گلستان

  • حسین عمرزاده


در این روزها، مدام یاد حکایت گاوی می‌افتم که مولانا در دفتر پنجم مثنوی می‌آورد.


گاوی که تنها روی جزیره‌ای زندگی می‌کند و صبح تا شب، می‌چرد و خود را فربه می‌کند؛ اما شب تا صبح دل‌نگران است که مبادا فردا که از خواب بیدار می‌شوم، چیزی برای خوردن پیدا نکنم. 


فردا صبح با هراس فراوان می‌خورد و حسابی فربه می‌شود، اما دوباره، شب تا صبح از اضطراب و احساس بی‌ثباتی، لاغر و رنجور می‌شود.


این دور باطل خوردن، چاق شدن و نگران بودن و لاغر شدن سال‌های سال زندگی گاو بیچاره را تباه می‌کند.


مولانا می‌گوید اگر گاو به "گذشته" نگاه می‌کرد، به خاطر می‌آورد که سال‌های سال زندگی کرده و کم نیاورده

آن‌گاه می‌توانست "حال"اش را با آسودگی و لذت بیشتر و درد کمتری بگذراند. اما گاو تنها رو به سوی آینده دارد و نگرانی. 

گاو نمی‌تواند به خداوند اعتماد کند و با زندگی کنار بیاید، پس جان خود را می‌فرساید و عمر را می‌بازد. 


شاید اگر مولانا این روزهای پرتشویش ما را می‌دید که یک روز نگران ویروس قدیمی هستیم و روزی دیگر از ترس ویروس جدید، چنان می‌لرزیم که حتی خود بیماری هم نمی‌تواند تا این حد ما را بلرزاند، اگر مولانا این روزهای ما را می‌دید، داستانی شبیه قصه گاوی تنها در جزیره‌ای خرم برایمان می‌خواند


 شاید به جای گاو از تشبیهی مودبانه‌تر استفاده می‌کرد و شاید هم همان مولانای بی‌تعارف و بی‌ملاحظه می‌ماند

 اما به هرحال به یادمان می‌آورد که قرن‌هاست داستان زندگی ما پر بوده از بیماری و غصه و فقدان و...با این حال ما تاب آورده‌ایم و حالا ، به احتمال زیاد در امن‌ترین نقطه از نظر پزشکی و صلح و آسایش ایستاده‌ایم و در عین حال، (بازهم احتمالا) در متزلرل‌ترین نقطه به لحاظ روحی روانی 


ما بسی بیش از گذشتگان می‌لرزیم، چون تصور و شناخت صحیحی از ذات زندگی و اعتماد به پروردگار نداریم.


 گاو قصه ی مولانا از اضطراب این‌که "فردا چی بخورم؟" جان خود را می‌فرساید و ما از اضطراب این‌که "فردا چی می شه؟!"


بی‌آنکه منکر لزوم توجه و دقت برای ارتقای کیفیت زندگی باشم، تصور می‌کنم اندازه نگرانی ما،در تناسب با خطراتی که ما را تهدید می‌کند، نیست.


 گاهی لازم است نگاهی به "گذشته" بیندازیم تا در "حال"، آرام بگیریم.


"یک جزیره هست اندر این جهان

اندرو گاوی ست تنها، خوش دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و عظیم و منتجب


شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟

گردد او چون تار مو لاغر ز غم

چون برآید صبح ،گردد سبز دشت

تا میان رسته قصیل سبز و کشت


...


هیچ نندیشد که چندین سال من

می‌خورم زین سبزه زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزی‌ام

چیست این ترس و غم و دلسوزی‌ام؟


باز چون شب می شود آن گاو زفت

می شود لاغر که آوه رزق رفت!"


منقول


توضیح و عنوان مولانا هم بسیار زیباست:


«حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پاره‌ای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود هم‌چون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند».

  • حسین عمرزاده


شنیدم که از نیکمردی فقیر

 

دل آزرده شد پادشاهی کبیر

 

مگر بر زبانش حقی رفته بود

 

ز گردن‌کشی بر وی آشفته بود

 

به زندان فرستادش از بارگاه

 

که زورآزمای است بازوی جاه

 

ز یاران کسی گفتش اندر نهفت

 

مصالح نبود این سخن گفت، گفت

 

رسانیدن امر حق طاعت است

 

ز زندان نترسم که یک ساعت است

 

همان دم که در خفیه این راز رفت

 

حکایت به گوش ملک باز رفت

 

بخندید کاو ظن بیهوده برد

 

نداند که خواهد در این حبس مرد

 

غلامی به درویش برد این پیام

 

بگفتا به خسرو بگو ای غلام

 

مرا بار غم بر دل ریش نیست

 

که دنیا همین ساعتی بیش نیست

 

نه گر دستگیری کنی خرمم

 

نه گر سر بری بر دل آید غمم

 

تو گر کامرانی به فرمان و گنج

 

دگر کس فرومانده در ضعف و رنج

 

به دروازهٔ مرگ چون در شویم

 

به یک هفته با هم برابر شویم

 

منه دل بر این دولت پنج روز

 

به دود دل خلق، خود را مسوز

 

نه پیش از تو بیش از تو اندوختند

 

به بیداد کردن جهان سوختند؟

 

چنان زی که ذکرت به تحسین کنند

 

چو مردی، نه بر گور نفرین کنند

 

نباید به رسم بد آیین نهاد

 

که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد

 

وگر بر سرآید خداوند زور

 

نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟

 

بفرمود دلتنگ روی از جفا

 

که بیرون کنندش زبان از قفا

 

چنین گفت مرد حقایق شناس

 

کز این هم که گفتی ندارم هراس

 

من از بی زبانی ندارم غمی

 

که دانم که ناگفته داند همی

 

اگر بینوایی برم ور ستم

 

گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟

 

عروسی بود نوبت ماتمت

 

گرت نیکروزی بود خاتمت


سعدی-بوستان

  • حسین عمرزاده

می‌توان کتاب‌های بسیار خوب خواند اما به هیچ‌کدام عمل نکرد. کم نیستند کسانی که صدها و بلکه هزاران کتاب خوانده‌اند اما حتی به خطی از آنها عمل نکرده‌اند. کتابِ آسمانی ما مسلمانان نیز استثنا نیست. بسیارند کسانی که قرآن را بارها خوانده‌اند اما حتی به معنای فارسیِ آنچه خوانده‌اند توجّهی نداشته و تا فهمِ عمیق و عمل به آن فرسنگ‌ها فاصله دارند. اقبالِ لاهوری بر این مسئله تأکید می‌کند که کتابِ قرآن را زیر بغل زده‌ای و حتی فخرفروشی می‌کنی که آن را بارها خوانده‌ای اما دریغ از ذره‌ای عمل که کوچک‌ترین نشانی از آن نیست. پس به آنچه خوانده‌ای مغرور نشو، سراغِ فهمِ عمیقِ آیات و یافتنِ لُبِّ لبابِ آنها برو و سپس به آنها عمل کن.



ای که میداری کتابش در بغل

تیزتر نِه پا به میدانِ عمل


اقبال لاهوری

  • حسین عمرزاده


«گر درختی از خزان بی برگ شد

یا کرخت از سُورَت سرمای سخت


هست امیدی که ابر فرودین

برگ ها رویاندش از فر بخت


بر درخت زنده بی برگی چه غم

وای بر احوال برگ بی درخت..»


شفیعی کدکنی

  • حسین عمرزاده


نیکبختان به حکایت و امثالِ پیشینیان پند گیرند، زان پیشتر که پَسینیان به واقعه یِ او مَثَل زنند. دزدان دست کوته نکنند، تا دستشان کوته کنند.


نرود مرغ  سویِ دانه  فراز

چون دگر مرغ بیند اندر بند


پند گیر  از مصائبِ دگران

تا نگیرند دیگران به تو پند


گلستان سعدی، بابِ هشتم در آدابِ صحبت


انسان هایِ نیک بخت هنگامی که وقایعِ زندگیِ گذشتگان را مطالعه می کنند ، درسِ عبرت می گیرند تا برایِ کارهایِ بَد، شاهدِ مثالی برایِ آیندگان نباشند. آدم هایِ دزد تا وقتی که دستشان قطع نشود، دست از دزدی بر نمی دارند.

یک پرنده هنگامی که پرنده ای دیگر را در بند ببیند، هیچگاه به طرفِ دانه نمی رود.

بنابراین از بَلاهایی که در زندگی بر سرِ دیگران آمده است درسِ عبرت بگیر تا تو در آینده ، درسِ عبرت برایِ دیگران قرار نگیری.

  • حسین عمرزاده
قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز

محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز

در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز

خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز

بی‌نیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز

از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز

عبید زاکانی-غزلیات
  • حسین عمرزاده

سعدی در دیباچه گلستان ابیاتی دارد که می گوید آن ابیات را شب هنگام با تامل در عمر گذشته و متناسب با احوالی که داشته سروده:


«يک شب تأمل ايام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچهٔ دل به الماس آب ديده می سفتم و اين بيت ها مناسب حال خود می گفتم».


ابیاتی که دوست شان دارم و صادقانه بگویم که وصف الحال من هم هست...



هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می کنم نمانده بسی


ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر اين پنج روز دریابی


خجل آن کس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت


خواب نوشين بامداد رحيل

باز دارد پياده را ز سبيل


هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت


وآن دگر پخت همچنين هوسی

وين عمارت بسر نبرد کسی


يار ناپايدار دوست مدار

دوستی را نشايد اين غدّار


نيک و بد چون همی ببايد مرد

خنک آنکس که گوی نیکی برد


برگ عیشی به گور خويش فرست

کس نيارد ز پس ز پيش فرست


عمر برفست و آفتاب تموز

اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز


ای تهی دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار


هر که مزروع خود بخورد بخويد

وقت خرمنش خوشه بايد چيد


[سعدی/گلستان-دیباچه]

  • حسین عمرزاده


أعيش حياتي برغم الكدر 

بقلب عليل  و   عقل كليل


فاشقى كثيرا و  حينا أُسرّ

فحمداً لربي   وصبرٌ جميل


و فيه رجائي كقطر  المطر 

هو الله حسبي و نعم الوكيل


با وجود تلخی ها و با دلی بیمار و فکری درمانده و پریشان باز هم به زندگی خویش ادامه می دهم


هر چند مشکلات من فراوان و خوشی هایم گاهی و گذرا است اما بازهم شکر و سپاس پروردگارم را به جا می آورم ...


(و من در مقابل آزمایش ها جز ) صبری زیبا  و( بردباری عاقلانه راهی دیگر را در  پیش نمی گیرم )


و به اندازه ی تک تک قطره های باران به او امید دارم


الله برایم کافیست و او بهترین کارساز است .


شنیدن این شعر زیبا بصورت نشید

  • حسین عمرزاده

متکلّم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد.


مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش

به تحسین نادان و پندار خویش


سعدی-گلستان

  • حسین عمرزاده

خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.


درشتی و نرمی به هم در بِه است

چو فاصِد که جراح و مرهم نِه است


درشتی نه گیرد خردمند پیش

نه سستی که ناقص کند قدر خویش


نه مَر خویشتن را فزونی نهد

نه یکباره تن در مذلت دهد


شبانی با پدر گفت : ای خردمند

مرا تعلیم ده پیرانه یک پند


بگفتا : نیکمردی کن نه چندان

که گردد خیره گرگ تیز دندان


سعدی-گلستان-باب هشتم در آداب صحبت


فاصِد : رگ زن ، حَجّام .

  • حسین عمرزاده

شعری خواندنی از سعدی شیرازی رَحِمَهُ الله که سرشار از حکمت و تلنگر درباره ارزش و جایگاه دنیا و بیان سرانجام وابستگی به دنیا و غفلت است :

#شعر_خوب_بخوانیم


ای که پنجاه رفت و در خوابی


مگر این پنج روزه دریابی


تا کی این باد کبر و آتش خشم


شرم بادت که قطرهٔ آبی


کهل گشتی و همچنان طفلی


شیخ بودی و همچنان شابی


تو به بازی نشسته و ز چپ و راست


می‌رود تیر چرخ پرتابی


تا درین گله گوسفندی هست


ننشیند فلک ز قصابی


تو چراغی نهاده بر ره باد


خانه‌ای در ممر سیلابی


گر به رفعت سپهر و کیوانی


ور به حسن آفتاب و مهتابی

  • حسین عمرزاده

جمشید پیشدادی یکی از شاهان ایران باستان،دو خواهر داشت به نام های شهرناز و اَرنَواز که به دست ضحاک اسیر می شوند.

اما جالب اینکه حکیم فردوسی در شاهنامه این دو زن ایرانی را با صفت «پوشیده رویان» خطاب می کند.نشانگر اینکه ایشان،پوشش و حجابی کامل داشتند.چنانکه حتی صورت و روی خود را در حضور دیگران می پوشاندند.


ز پوشیده رویان یکی شهرناز

دگر پاک‌دامن بنام ارنواز

منبع :شاهنامهٔ فردوسی (ویراست سنجشگرانه)، نه پوشینه. زیرِ نگرِ یوگنی ا. برتلس، عبدالحسین نوشین و… . مسکو: اکادمی علوم اتحاد شوروی، ۷۱-۱۹۶۰

https://ganjoor.net/

  • حسین عمرزاده

درباریان انوشیروان (دادگرترین پادشاه عصر ساسانیان)  معتقد بودند هرکس پادشاه را دوست نداشته باشد، لایق آن نیست که پوستش بر بدن باقی بماند:


هر آن كس كه بر پادشا دشمنست 
روانــــش پرســتار آهـِـرمنســـــــت


دلى كو ندارد تـن شـــــــــاه دوســت    
نبايد كه باشد ورا مغز و پوست



منبع:
شاهنامه فردوسی ، بر اساس نسخه چاپ مسکو ، ناشر: مؤسسه نور ، تهران ، ص ١٨٢٣ ، بيت ٣٩٠٣٨-٣٩٠٣٩

  • حسین عمرزاده


حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد. درین چه حکمت است؟ گفت هر درختی را ثمره معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوشست و این است صفت آزادگان.

به آنچه مى گذرد دل منه که دجله بسى

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد


منبع : گلستان سعدی

  • حسین عمرزاده

شنیدم که فرزانه‌ای حق‌پرست
گریبان گرفتش یکی رندِ مست

ازان تیره‌دل، مرد صافی‌درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون

یکی گفتش: آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی‌تمیز

شنید این سخن مرد پاکیزه‌خوی
بدو گفت از نوع دیگر مگوی

دَرَد مست نادان گریبان مرد
که با شیرِ جنگی سگالد نبرد

ز هشیارِ عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست


منبع : بوستان سعدی

  • حسین عمرزاده