| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . 

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌

"درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند. "

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:‌

"درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود."

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است . تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند . 

آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

رابطه ها و افرادی وجود دارند که از هر مال و ثروتی ارزشمندتر است قدرشون رو بدونیم.

  • حسین عمرزاده

عده‌ای وجود خدا را از راه تجربه‌های شخصی پذیرفته‌اند.


به قول اسمیت (smith ریاضیدان آمریکایی): «برای من، شخصاً، هیچ چیزی آشکارتر و یقینی‌تر از وجود یا واقعیت خدا نیست. در واقع، من به این دیدگاه که وجود خدا تنها یقین مطلق است، تمایل دارم چون در واپسین تحلیل، او تنها وجود مطلق یا واقعی است [1]. 

و به قول تیرینگ (w, thiring فیزیکدان نظریه‌پرداز اتریشی): «من اعتقاد ندارم که می‌توانم خدا را با منطق انسانی بفهمم. من فقط می‌توانم از تجربه‌های شخصی ‌م کمک بگیرم و بدانم... که او مرا هدایت می‌کند چنان که به نظر می‌رسد  هر جزئی از مخلوقات را هدایت می‌کند [2].


منابع: 

1. Paul Davies.The Mind of God (London: Simon & Schuster,1992), P.16

2. Henry Margenau & A.Varghse, eds.Cosmos, Bio, .Theos (LaSalle,Illinois: Open Court, 1992) , P.117

  • حسین عمرزاده

روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند

روز و شب دارد

روشنی دارد، تاریکی دارد

پایین دارد، بالا دارد

کم دارد، بیش دارد


دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده،

تمام می شود بهار می آید...!



جای خالی سلوچ / محمود دولت آبادی

  • حسین عمرزاده

پسر آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟

 

 دختر هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.

 

پسر آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...

 

هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.

 

پسر رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟

 

مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم.

 

 

پسر اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.

 

 

زن انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خیلى شرمنده ام!

  • حسین عمرزاده

« تجاوز و جنگ های او ( خسرو پرویز ) کشور را فقیر کرد و شکست های سال های اخیر جنگ ایران و روم ضربتی هولناک بر این کشور وارد آورد...

و همچنین علت این که قوم عرب توانست در  مدت کوتاهی دولتی صاحب تأسیسات نظامی، مانند ساسانیان را از میان بر دارد،اغتشاش و فسادی بود که بعد از خسرو پرویز در همه امور ایران رخ داد».



« ایران در زمان ساسانیان، اثر کریستن سن، ترجمه رشید یاسمی، ص 520، 523 »

  • حسین عمرزاده

یک روز معلم از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟»

برخی از دانش آموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق می دانند. 

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد:یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند! 

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید…ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان که به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد. در آن لحظه، پسرک از همکلاسی های خود پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!آن پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

در حالی که قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. 

و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش،مادرم رو از مرگ نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

  • حسین عمرزاده


دریافت تصویر
حجم: ۵۱۶ کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

روزی شخصی با هیجان نزد استادی آمد و گفت: استاد میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟ استاد پاسخ داد: لحظه ای صبر کن... قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.

مرد پرسید: سه پرسش؟استاد گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم. اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد: "نه، فقط در موردش شنیده ام."استاد گفت: بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبر درست است یا نادرست؟!

حالا بگذار پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی". 

آیا آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبری خوب است؟مردپاسخ داد: نه، برعکس…استاد گفت: پس می خواهی خبری بد درباره شاگردم  بگویی که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی؟

مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

استاد ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟ مرد پاسخ داد: نه، واقعا… .

 استاد نتیجه گیری کرد: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟؟؟

از ابوهُرَیرَه رَضِیَ اللهُ عَنهُ روایت شده که گفت پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمود:

از نیکوییِ اسلام شخص این است که از امور بیهوده بپرهیزد.


عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رضی الله عنه قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ: مِنْ حُسْنِ إِسْلَامِ الْمَرْءِ، تَرْکُهُ مَا لَا یَعْنِیهِ.

رَوَاهُ التِّرْمِذِیُّ، وَقَالَ حَسَنٌ.

  • حسین عمرزاده

در زمان پادشاهان ایوبی محلّی به‌نام دارالعدل در قاهره تأسیس شد، و در روز های معین سلاطین ایوبی به آنجا آمده و دادخواهی می‌کردند، پادشاه عادل «نورالدّین زنگی» که اصالتاً تُرک بود، پیش از همه در شهر دمشق «دارالعدل» تشکیل داد، سلاطین ممالک به دارالعدل می‌آمدند و با احترام و مهربانی، مردم را پذیرفته و به حرفشان می‌رسیدند، سلاطینِ ممالک در روز های رسیدگی از تخت فرود می‌آمدند و پهلو به پهلوی مردم روی نیمکت‌ها می‌نشستند، بطوری که پادشاهان مثل سایر مردم روی زمین جلوس می‌کردند‌...خلاصه این‌که فرمان‌روایان اسلام به موضوع دادرسی توجهٔ بسیار داشتند و هرکس ولو‌ فرزندان و‌ نزدیکان آن‌ها شکایتی داشت، شخصاً رسیدگی نموده و حکم بحقّ می‌دادند، موارد بسیاری در تاریخ اسلام موجود است که صحت این گفته را تأیید می‌کند و‌ طوری این موضوع عادّی بود که فرمان‌روایان اسلام آن‌را جزء فریضهٔ حتمی خود می‌دانستند.


[تاریخ تمدّن اسلام اثر جُرجی‌ زیدان مسیحی ، ص 193_192،ترجمهٔ علی جواهر کلام،مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۲.ش]

  • حسین عمرزاده

وهب بن منبه رحمه الله تعالی فرموده است:


"نشانه‌ی منافق آن است که نکوهش را ناپسند داشته، اما دوست دارد که ستوده شود!"



الزهد لأحمد بن حنبل، ص ۳۰۲ - رجاله ثقات

  • حسین عمرزاده

نگاهے بہ تاریخ


زکات یکی از ارکان پنجگانه‌ی اسلام معرفی می‌شود. حکم زکات را در ابتدایی ترین دستورات اخلاقی اسلام به راحتی مشاهده می نماییم. مسلمانان نباید به تکاثر اموال (احتکار پول) بپردازند یا برای جامعه‌ای که فقط رقابت پول و سرمایه در آن نقش دارد تلاش نمایند. آن ها باید مواظب مستمندان بوده و از اموال یتیمان در هنگام سرپرستی آن‌ها ، به‌درستی نگه‌داری کرده و در بهبود آن اموال بکوشند.در آن‌ها تغییری به نفع خود ندهند؛ بدان گونه که عادات بسیاری از قریش بود . این مبنای اخلاقی ، حتی در زمانی که اسلام به یک امپراطوری قدرتمند تبدیل شد و بسیاری از مسلمانان ثروت های هنگفت اندوختند، به خوبی حفظ گردید این مساوات طلبی اسلام، بدین معنی بود که طبق قانون الهی نقش سیاسی خلیفه روز به روز کمرنگ تر شده و فقط به عنوان نماد اتّحاد مسلمین در رأس حکومت قرار داشت.اگرچه دربار ثروتمند بود ولی مسلمانان پرهیزگار در هر مقام و موقعیت اجتماعی، فقها و عرفا همگی بر این عقیده بودند که تظاهر به چنین ثروت‌هایی کاری غیر اسلامی است. زمانی که یک حکم‌ران می خواست اعتبار خود را نزد مردم بالا ببرد.اولین کاری که انجام می‌داد توزیع ثروت اضافی خود در بین فقرا و نیازمندان برای ایجاد مساوات در جامعه و دق‍ّت در خرج و مخارج شخصی خود بود، به همین دلیل نورالدّین و صلاح الدّین که زمان جنگ‌های صلیبی بزرگترین سازمان‌دهی های مسلمانان را برای جنگ با مسیحیان پایه ریزی نمودند. در آغاز کار، برای جلب اعتماد پیروان خود، تمامی ثروت خود را تقسیم نموده و مانند افراد عادی زندگانی می کردند. بدین ترتیب آنان ثابت نمودند که در خاور نزدیک بهترین مسلمانان هستند مردم نیز به آن‌ها اعتماد کردند. زیرا زندگی شخصی آنان را با پیامبر(صلی الله علیه وسلم) مقایسه می‌کردند.

محمّد در تمام طول حیات خود به سادگی و با حداقل معیشت به زندگی پرداخت؛ حتی وقتی که به آقا (سید) عربستان تبدیل گردید.او از تجمّل‌گرایی بیزار بود و اغلب در خانه اش چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد. او هیچگاه بیش از یک دست لباس نداشت و هرگاه همراهان او پیشنهاد می‌کردند که برای مجالس رسمی و مهمانی ها لباس دیگری اختیار کند.از این کار سر باز می‌زد، لباس های زمخت و خشنی داشت که اکثریّت مردم عادی به تن می‌کردند وقتی به او هدیه یا غنیمتی می‌رسید آن را بلافاصله بین فقرا تقسیم می‌کرد، شعار او این بود: بهشت از آن مستضعفین است و آن ها قبل از ثروتمندان به آن پا می گذارند. بنابراین جای تعجب نداردکه پیروان اولیه او از میان محروم ترین افراد مکّه بودند.بردگان و زنان هر دو امید به نجات و رهایی از ظلم و ستم را در این دین احساس می کردند. اگر چه محمّد توانست ثروتمندان و قدرتمداران قریش را به خود جذب نماید، ولی در ابتدای امر آن‌ها بسیار بی اعتنا بودند، وقتی مسلمانان در کعبه جمع می‌شدند ثروتمندان چهره در هم کشیده‌ و از معاشرت با کسانی که به دور نوه‌ی عبدالمطلب بزرگ جمع می شدند شرم داشتند وقتی اسلام قوی تر شد ، این گروه ثروتمندان نبودند، که یاران اصلی محمّد را تشکیل می‌دادند بلکه غالباً فقیرترین سطوح قریش بودند که به اسلام گرویده بودند، این انتخابی شخصی نبود محمّد به خوبی دریافته بود که برای خشنودی خداوند باید زیر بنای جامعه‌ی اسلامی را بر اساس عدالت و مساوات پایه ریزی نماید؛ جامعه پاک و درستی که به دستورات خداوند پاسخ مثبت داده و به رواج مساوات و برابری بپردازد.

یک فرد بی دین امروزی، ممکن است سوال کند که برای انجام این کارها چه نیازی به خدا بود؟ به عوض رفتن به دنبال چنان تجربه‌ی سخت و ملال آور وحی در غار حرا، چرا او به سادگی ، یک مبارزه جدّی علیه بی‌عدالتی را شروع نکرد؟

پاسخ ساده است، او به خوبی می‌دانست که مشکل جدّی تر از آن است که با اصلاح اجتماعی و مبارزه‌ی سیاسی بتوان آن را حل کرد و اگر هم در آن راه موفق گردند بسیار سطحی و ظاهری خواهد بود. این تغییر نمی‌توانست اثربخش باشد. مگر آنکه قریش در در عمق احساس درونی خود تغییرات ریشه ایی به وجود آورد.


[ کتاب: زندگی‌ نامه‌ی پیامبر اسلام،نویسنده:کارن آرمسترانگ،صفحهٔ‌ی 76-75،مترجم: کیانوش حشمتی،انتشارات حکمت، ۱۳۸۶]

  • حسین عمرزاده

از امام خلیل بن أحمد فراهیدی رحمه الله نقل شده که فرمودند:


"چیزی را نشنیدم که آن را ننویسم، و چیزی را ننوشتم که حفظ نکنم، و چیزی را حفظ نکردم مگر آن‌که از آن سود بردم!"



جامع بیان العلم وفضله لابن عبد البر، ج ۱، ص ۳۳۵

  • حسین عمرزاده

برخی از پیام ابوبکر را می‌نگاریم، هنگامِ بیرون آمدن اُسامه از مدینه برای گرفتن شامات، به وی گفت:

«ای اُسامه تو و‌سپاهیانت نباید مردم را فریب بدهید، نباید نادرستی کنید، نباید بیدادگر و ستمگر باشید، کشته ها را گوش وبینی نبرید. پیرمردان و پیرزنان و کودکان را نکشید، درخت خرما را ریشه کن نکنید، نسوزانید، درخت باردار را قطع نکنید، گاو و گوسفند و شتر را جز برای خدا سر نبرید، در میان راه به مردمانی بر می‌خورید ، که از این جهان دست کشیده‌، گوشه گرفته اند و به پرستش خدا، روز می‌گذرانند، زنهار زنهار آن‌ها را میازارید و بگذارید بگوشه نشینی خود باشند»


 برابری در مقابل اجرای احکام، از اصول مسلّم صدر اسلام بود که با هر کسی از هر طبقه بطور مساوات رفتار می‌شد از آن جمله؛ داستان جبلة بن ‌ابهم پادشاه غسان است، که بهترین برهان درباره مساوات اسلام می‌باشد.این پادشاه در زمان عُمَر مسلمان شد و با خدم و حشم خویش به مدینه آمد، اهل مدینه برای تماشای موکب(کاروان‌) جبله، از شهر بیرون آمدند، جبله تاج مرصعی(جواهرنشان) بر سر داشت و سوارانی گرد وی بودند که گردن اسب‌هایشان، طوق زرّین بود و دُم آن‌ها را به هم بافته گره زده بودند. 

جبله با این جاه و جلال برای ادای حج به مکّه رفت و در مواقع طواف،مردی از قبیله فرازی، ردای او را لگد کرد پادشاه از این رفتار رنجید،چنان به بینی فرازی مشت کوبید که بینی او در هم شکست، مرد فرازی نزد عُمَر شکوه آورد، عمر پادشاه را احضار کرده بدون اینکه حشمت و جلال او را در نظر بگیرد، از وی باز خواست نمود.جبله گفت، آری چون عمداً ردای مرا لگد کرده بینی‌اش را خرد کردم و اگر جایی جز کعبه بود او را می‌کشتم. عمر سری تکان داده گفت:«بسیار  خوب خودت اقرار داری که بینی اش را شکستی، اکنون دو راه هست یا او را راضی میکنی و یا دستور می‌دهم بیاید و بینی ات را بشکند.»

جبله از این گفتار عُمَر پریشان گشته گفت:ای امیر مؤمنان چگونه چنین می‌شود. من پادشاه هستم و او مردی بازاری است.عُمَر پاسخ داد:«که تو و او در اسلام برابر هستید و اگر امتیازی میان تو و او باشد امتیاز پرهیزگاری و سلامت نفس است»

جبله که می‌دانست سخن عُمَر تغییر نمی‌پذیرد و مساوات اسلام قابل تخلّف نیست، از قسطنطنیه گریخت و به‌ ممالک اسلامی بر نگشت.



[تاریخ تمدّن اسلام اثر جُرجی‌ زیدان مسیحی ، صص 53_52 ترجمهٔ علی جواهر کلام مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۲.ش]

  • حسین عمرزاده


سند فوق که از کلیسای کوه سینا استخراج شده است حاوی نامه‌ی رسول الله -صلّی الله علیه وسلّم- است که در سال ۶۲۰ میلادی به این کلیسا فرستاده است. حامل این نامه علی بن ابی طالب است و رسول الله -صلّی الله علیه وسلّم- در آن متعهده شده است که مسلمانان از مسیحیان حمایت می‌کنند و زمینه‌ی آزادی عبادت و دعوت به دین‌ مسیحیت را برای آنان فراهم می‌کنند. سلطان سلیم اول پادشاه عثمانی در سال ۱۵۱۷ میلادی این نامه را تأیید کرده و آن را در ضمن نسخه‌های خطی در موزه‌ی امپراطوری عثمانی در قسطنطنیه قرار داده است. این نامه توسط رسول الله -صلّی الله علیه وسلّم- املا شده است و ترجمەی فارسی آن از قرار زیر است: 

این نامه‌ پیمان‌نامه‌ی محمد پسر عبدالله با مسیحیان است؛ ما با با آنان هستیم خواه از ما دور باشند یا نزدیک. من و بندگان الله و انصار و پیروان من برای دفاع از آنان آماده‌ایم و مسیحیان رعیت من هستند. به الله سوگند هر آنچه را که مورد رضایتشان نباشد از آنان دور خواهم کرد و هیچ اجباری بر آنان نیست. قضاتشان از میان خودشان انتخاب خواهند شد و راهبانشان در دیر‌هایشان خواهند ماند. هیچ کس حق ندارد عبادت‌گاه‌هایشان را ویران کند یا آسیبی به آنان برساند. هیچ کس حق ندارد چیزی از آن بردارد و به خانه‌ی مسلمانان ببرد. هر کس غیر از این کند عهد الله را شکسته است و از رسولش نافرمانی کرده است. 

آنان هم‌پیمان من هستند و من با آنان عهد بسته‌ام که در حکومت من با چیز ناخوشایندی روبرو نشوند. هیچ کس نباید آنان را وادار به هجرت کند یا آنان را به جنگ مجبور سازد بلکه این مسلمانان هستند که باید از آنان دفاع کنند. اگر مسلمانی با زنی مسیحی ازدواج کند حتما باید با رضایت آن زن باشد و نباید او را از رفتن به کلیسا و نماز گزاردن در آن باز دارد. کلیسا‌هایشان باید مورد احترام باشد و نباید از تعمیر آن جلوگیری کرد و نباید حرمت عهد و پیمان آنان شکسته شود. تا روز قیامت هیچ یک از امت مسلمان حق ندارد این پیمان‌نامه را بشکند.

 

" هذا کتاب محمد بن عبد الله، عهدا للنصارى، أننا معهم قریبا کانوا أم بعیدا ، أنا وعباد الله والأنصار والأتباع للدفاع عنهم ، فالنصارى هم رعیتی !

ووالله لأمنع کل ما لا یرضیهم فلا إکراه علیهم ولا یُزال قضاتهم من مناصبهم ولا رهبانهم من أدیرتهم . لا یحق لأحد هدم دور عبادتهم ، ولا الاضرار بها ولا أخذ شیء منه إلى بیوت المسلمین . فإذا صنع أحد غیر ذلک فهو یفسد عهد الله ویعصی رسوله .

وللحق أنهم فی حلفی ولهم عهد عندی أن لا یجدوا ما یکرهون ... لا یجبرهم أحد على الهجرة ولا یضطرهم أحد للقتال بل یقاتل المسلمون عنهم .

إذا نکح المسلم النصرانیة فلا یتم له ذاک من غیر قبول منها . ولا یمنعها من زیارة کنیستها للصلاة . کنائسهم یجب أن تُحترم ، لا أحد یمنعهم من إصلاحها ولا الاساءة لقدسیة مواثیقهم ... لا یحق لأی من الأمة (المسلمین) معصیة هذا العهد إلى یوم القیامة . "

ترجمەی انگلیسی:

"This is a message from Muhammad ibn Abdullah, as a covenant to those who adopt Christianity, near and far, we are with them. Verily I, the servants, the helpers, and my followers defend them, because Christians are my citizens; and by Allah! I hold out against anything that displeases them.

No compulsion is to be on them. Neither are their judges to be removed from their jobs nor their monks from their monasteries.

No one is to destroy a house of their religion, to damage it, or to carry anything from it to the Muslims' houses. Should anyone take any of these, he would spoil God's covenant and disobey His Prophet. Verily, they are my allies and have my secure charter against all that they hate.

No one is to force them to travel or to oblige them to fight. The Muslims are to fight for them. If a female Christian is married to a Muslim, it is not to take place without her approval. She is not to be prevented from visiting her church to pray.

Their churches are to be respected. They are neither to be prevented from repairing them nor the sacredness of their covenants. No one of the nation (Muslims) is to disobey the covenant till the Last Day (end of the world).

  • حسین عمرزاده

صلاح الدین ایوبی رحمه الله، فرمانده‌ی مسلمان، آنگاه که درخواست پسرش را رد می‌کند!


آلبرت شاندور فرانسوی (Albert Sandor)در کتاب «صلاح الدین ایوبی» می‌نویسد:


«یکی‌ از پسران او (صلاح الدین) که از پدرش خواسته بود سر چند تن از مسیحیان را به دست خودش از تنشان جدا کند، و لابد گمان می‌کرد که با این کارش بیشتر شایسته عنوان مسلمانی خواهد بود، صلاح الدین به او پاسخ داد: «پسرجان، خدا را خوش نمی‌آید که من به چنین قساوت بیهوده‌ای رضایت بدهم، من نمی‌خواهم فرزندانم ریختن خون آدمیان را برای خود تبدیل به یک بازی بکنند و به آن خو بگیرند، آن هم خون آدم‌هایی که از ارج و قدرشان 

بی‌اطلاعند، و حتی در موقعی که هنوز 

نمی دانند فرق بین یک مسلمان و یک غیر مسلمان در چیست».


[صلاح الدین ایوبی، مقدمه، صفحه 10، آلبر شاندور، ترجمه محمد قاضی، نشر زرین، چاپ چهارم، 1375]

  • حسین عمرزاده

«دست‌آوردهای مسلمین با کمترین امکانات، امری غیرقابل باور برای غرب است»


در بیشتر شهرها (قرن سوم هجری قمری در مراکز و سرزمین های تحت امر خلیفه) نیز کتابخانه‌های عمومی بود، که تعداد زیادی کتاب داشت و درهای آن به روی طالبان علم گشوده بود. 

به سال 339ه.ق (950م) در موصل یک کتابخانه‌ی عمومی بود که یکی از نیکوکاران تأسیس کرده بود و مطالعه کنندگان، به جز کتاب، کاغذ مورد احتیاج خود را نیز در آنجا می‌یافتند. تنها فهرست کتاب‌های موجود در کتابخانه عمومی ری، ده مجلّد قطور شده بود. کتابخانه‌ی بصره به دانش‌ورانی که در آنجا مطالعه می‌کردند، مقرری و اعانه هایی می‌داد. 

وقتی واقدی درگذشت، ششصد صندوق پر از کتاب به جا گذاشت که برای برداشتن هر صندوق دو مرد لازم بود.


بعضی بزرگان (چون صاحب بن عباد) به قدر همه‌ی کتابخانه های اروپا کتاب داشتند. در هیچ یک از کشورهای جهان، به جز چین در ایام مینگ هوانگ، نظیر شوق و علاقه‌ای که از قرن هشتم تا یازدهم میلادی در قلمرو اسلام برای جمع آوری کتاب بود، به وجود نیامد. 

 در این چهار قرن زندگی فرهنگی مسلمانان به اوج رسید. 


[ تاریخ تمدن ویل دورانت، جلد چهارم، صفحه‌ی 305]

  • حسین عمرزاده

ساعت حدود شش صبح در فرودگاہ بہ همراہ دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرڪی حدوداً هفت سالہ جلو آمد و گفت: واڪس می‌خوای؟ ڪفشم واڪس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله»بہ چابڪی یڪ جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و ڪفش ها را درآورد. بہ دقت گردگیری ڪرد، قوطی واڪسش را با دقت باز ڪرد، بندهای ڪفش را درآورد تا ڪثیف نشود و آرام آرام شروع ڪرد ڪفش را بہ واڪس آغشتن.

آنقدر دقت داشت ڪہ گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی ڪفش‌ها را حسابی واڪسی ڪرد، با برس مویی شروع ڪرد بہ پرداخت ڪردن واڪس. ڪفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یڪ پارچه، حسابی ڪفش را صیقلی ڪرد. گفت: «مطمئن باش ڪہ نہ جورابت و نہ شلوارت واڪسی نمی‌شود.»

در مدتی ڪہ ڪار می‌ڪرد با خودم فڪر می‌ڪردم ڪہ این بچہ با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌ڪند! 

ڪارش ڪہ تمام شد، ڪفش‌ها را بند ڪرد و جلوی پای من گذاشت. ڪفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع ڪرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم ڪنم؟»گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چہ بدهی، خدا برڪت.»

گفتم: «بگو چقدر؟»گفت: «تا حالا هیچ وقت بہ مشتری اول قیمت نگفتم»گفتم: «هر چہ بدهم قبول است؟»گفت: «قبول.»

با خودم فڪر ڪردم ڪہ او را امتحان ڪنم. از جیبم یڪ پانصد تومانی درآوردم و بہ او دادم. شڪ نداشتم ڪہ با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد ڪرد و من با این حرڪت هوشمندانہ بہ او درسی خواهم داد ڪہ دیگر نگوید هر چہ دادی قبول. 

در ڪمال تعجب پول را گرفت و توی جیبش گذاشت، تشڪر ڪرد و ڪیفش را برداشت ڪہ برود. سریع اسڪناسی دہ هزار تومانی از جیب درآوردم ڪہ بہ او بدهم. گردن افراشته‌اش را بہ سمت بالا برگرداند و نگاهی بہ من انداخت و گفت: «من گفتم هر چہ دادی قبول.»

گفتم: «بلہ می‌دانم، می‌خواستم امتحانت ڪنم!»

نگاهی بزرگوارانہ بہ من انداخت، زیر سنگینی نگاہ نافذش لہ شدم. گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان ڪنی؟»

واژہ «تو» را چنان محڪم بڪار برد ڪہ از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چہ اصرار ڪردم قبول نڪرد ڪہ بیشتر بگیرد. بالاخرہ با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول ڪرد اما با اڪراه. 

وقتی ڪہ می‌رفت از پشت سر شبیہ مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحڪم. مردی ڪہ معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل بہ من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت ڪشیدہ بودم، جلوی آن مرد ڪوچڪ، جلوی خودم، جلوی خدا.

  • حسین عمرزاده

راه رفتن خوب است!
همیشه خوب بوده است..
همیشه به درد می‌خورد...

وقتی که فقیری 
و کرایه‌ی تاکسی گران تمام می‌شود.
وقتی که ثروتمندی 
و چربی‌های بدنت با راه رفتن آب می‌شود.
اگر بخواهی فکر کنی می‌توانی راه بروی...
اگر بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی...

برای احساس کردن زندگی 
در شلوغی خیابان‌ها باید راه بروی...
و برای از یاد بردن آزار و بی‌مهری مردم
باز هم باید راه بروی...

وقتی جوانی
وقتی پیری
وقتی هنوز بچه‌ای
هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه
و برای توقف بعدی باید راه رفت...


کتاب پرنده‌‌ی من-فریبا وفی
  • حسین عمرزاده


دریافت
حجم: ۲۴۷ کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

دکتری بود که پولی بہ عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرڪس هر چہ می خواست، در صندوقی ڪہ ڪنار میز دکتر بود می انداخت. اڪثر مواقع بسیاری از بیمارانی ڪہ بہ مطب او مراجعہ می ڪردند، بہ جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابہ داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیہ بہ انداختن سڪہ شنیدہ شود...!

دختر دڪتر نقل می ڪند"روزی متوجہ شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی ڪردن انبوہ سرنوشابہ های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفتہ است؟ چرا سرنوشابہ ها را می شویید؟!پدر جوابی داد ڪہ اشڪم را درآورد... 

ایشان گفت: دخترم، مردمی ڪہ مراجعہ می ڪنند باید از سرنوشابہ های تمیز استفادہ ڪنند تا آلودگی را از جاهای دیگر بہ مطب نیاورند. این سرنوشابہ های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی ڪہ مراجعہ می ڪنند از این ها ڪہ تمیز است استفادہ ڪنند. آخر بعضی ها خجالت می ڪشند ڪہ چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند.

  • حسین عمرزاده