| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آبرو :

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۲۵ ب.ظ


غریبه ای وارد کلاس درس یکی از علما شد

در حالیکه عالم داشت برای دانش آموزان و حاضرین تدریس می کرد او هم گوشه ای نشست و شروع کرد به گوش دادن

مرد ناشناس شباهتی به دانش آموزان و کسانی که در جستجوی علم هستند نداشت

اما آنچه که در اولین دیدار به چشم می خورد این بود که غریبه،شخصی ست محترم که پستی بلندی های زندگی او را خوار و زبون کرده !!

وقتی وارد شد سلام کرد و رفت آخر مجلس نشست و با رعایت ادب و سکوت به سخنان شیخ گوش می داد

درحالیکه قمقمه ای که چیزی شبیه آب در آن بود هم در دست داشت.


شیخ،این عالم با تجربه سخنش را قطع کرد

با دقت به غریبه نگاه کرد

سپس از او پرسید : اگر حاجتی داری بگو تا برایت برآورده کنیم؟ یا اگر سوالی داری بپرس تا پاسخ بدهیم؟

مهمان ناشناس گفت : هیچکدام

من تاجر هستم

در مورد علم و اخلاق و جوانمردی تو شنیده ام و برای همین آمده ام تا این قمقمه را به تو بفروشم

قسم هم خورده ام که آنرا نفروشم مگر به کسی که قادر به پرداخت بهای آن باشد و تو بدون شک شایسته آن هستی!


عالم گفت : قمقمه را بیاور

مرد برایش برد

شیخ وقتی آن را گرفت با دقت به آن نگاه کرد و سرش را از روی تعجب تکان می داد!

سپس به مهمان گفت : چند می فروشی؟

مرد گفت : به ۱۰۰ دینار

عالم قبول نکرد و گفت : این مبلغ برای این چنین کالایی کم است و من به تو ۱۵۰ دینار می دهم !!!

مهمان گفت : نه

همان ۱۰۰ دینار

نه کمتر نه بیشتر

عالم پسرش را صدا زد و گفت : نزد مادرت برو و از او ۱۰۰ دینار بگیر و بلافاصله مبلغ را تقدیم‌ مهمان کن...

مرد وقتی پول را گرفت ، شکر کنان رفت...

سپس کلاس به اتمام رسید

و حاضرین درحالی مجلس را ترک کردند که همگی از اینکه استادشان مقداری آب را به ۱۰۰ دینار خریداری کرده شگفت زده بودند!!!


شیخ به حیات خلوت خانه رفت تا بخوابد

و بچه کنجکاو از فرصت استفاده کرد و رفت تا ببیند واقعیت قمقمه چیست یا چه چیزی درونش وجود دارد؟!

که متوجه شد فقط آب معمولی ست !!!

حیران و فریاد کنان و با عجله نزد پدرش رفت و گفت :

ای عالم مشهور

آن غریبه تو را فریب داد

و چیزی جز مقداری آب معمولی به ۱۰۰ دینار به تو نفروخته است!!!!

نمی دانم از پستی و خباثت آن مرد تعجب کنم یا از سادگی شما؟!!


عالم با تجربه درحالیکه لبخند می زد به فرزندش گفت :

پسرم ، تو فقط با چشمان خودت دیدی که مقداری آب معمولی ست

اما من با دوراندیشی و تجربه ام به آن نگاه کردم و مردی را دیدم که قمقمه ای پر از آبرویش به همراه دارد و عزت نفسش مانع می شود که آن را با خواهش و خواری در حضور دیگران به زمین بریزد.


آن ۱۰۰ دینار که بیشتر از آن را هم قبول نمی کرد مبلغی بود که احتیاج داشت

و الحمدلله که پروردگارم به من توفیق برطرف کردن نیازش و فهم خواسته و جلوگیری از ریخته شدن آبرویش در مقابل حاضرین را عطا کرد.

چنانچه متوجه احتیاج و نیاز برادرت شدی قبل از اینکه آن را به زبان بیاورد برطرف کن

چون که این زیباتر و بهتر است.


چه خوب گفته اند :


اگر نتوانستی سکوت برادرت را بفهمی و درک کنی ، هرگز نخواهی توانست سخنش را آنطور که باید بشنوی.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی