| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
نویسندگان

۱۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان انگیزشی» ثبت شده است

فکرش حسابی مشغول بود.

نمی دونست چرا اینطوری شده!کجای کار اشتباه بود؟!

برای بچه هاش هیچی کم نذاشته بود.خونه خوب،وسایل عالی،پول،معلم های خصوصی،ویلا،خلاصه همه چیز.

از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود.

به دخترش فکر کرد که با اون سن و سال کمش هفت قلم آرایش می کرد و ساعت ها پای تلفن نمی دونست با کی پچ مچ می کرد! دو سه دفعه هم از مدرسش زنگ زده بودند که غیبت داره.

پسرش هم همینطور بوی سیگار می داد،چند بار از جیبش پول برداشته بود،چند بار هم تو پارتی گرفته بودنش!

کجای کارو اشتباه کرده بود نمی دونست!!!

یکبارگی چشمش به دختر جوون و زیبایی افتاد که گوشه خیابان ایستاده بود.همه فکرا از مغزش فرار کردند.

مثل همیشه زد رو ترمز و چندتا بوق زد.هرچند ماشینش مدل بالا بود و حسابی به سر و وضعش رسیده بود ولی دختر اصلا توجهی بهش نکرد. مرد هم غر و لندی کرد و گفت:لیاقتش رو نداری،و ماشینش رو دوباره به راه انداخت و دوباره توی دریای فکر و خیالش فرو رفت.

چرا بچه هاش اینطوری شدند؟ کجای کارو اشتباه کرده بود نمی دونست؟!

  • حسین عمرزاده

آسمان پر از پرواز پرنده های سپید بود.

با خود اندیشید:من با این پر و بال سیاه بین این همه سفید چگونه و با چه رویی پرواز کنم؟!

تیری که بر قلبش نشست نشان داد:می تواند سری بین سرها در آورد.

  • حسین عمرزاده

بِلال حَبَشی رَضِيَ اللهُ عَنهُ،صَحابی پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم،برای برادرش جایی خواستگاری رفت و به خانواده دختر گفت:

ما دو نفر را می شناسید،هر دوی مان برده بودیم و الله ما را آزادی بخشید

گمراه بودیم و الله هدایت مان کرد

و فقیر و تهیدست بودیم و الله ما را توانگر کرد.

بنابراین؛دخترتان را برای برادرم خواستگاری می کنم.اگر بپذیرید الحمدلله،و اگر موافقت نکنید خدا بزرگ است.

خانواده دختر به همدیگر گفتند:بلال را می شناسید،برادرش را به دامادی بپذیرید.

وقتی بر می گشتند،برادرش گفت:آیا کافی نبود فقط از گذشته مان با پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم می گفتی و به باقی موارد اشاره نمی کردی؟!

بلال گفت:ساکت باش!راست گفتی و این راستگویی باعث شد به تو دختر بدهند.

منبع:تاریخ دمشق ۱۴-۳۸۳،المستطرف ۲-۱۵

  • حسین عمرزاده

«بَراء رَضِيَ اللهُ عَنهُ می‌گوید: روز جنگ احزاب، رسولُ الله صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم را دیدم آنقدر خاک خندق را جا به جا کرده بودند که دیگر نمی توانستیم پوست شکم ایشان را ببینیم، با وجود آنکه شکم ایشان پر موی بود.

در آن هنگام، شنیدم که با اشعار ابن رَواحه، ضمن جا به جا کردن خاک ها، رجز می خوانند و می گویند:

 

اللَّهُمَّ لَوْلَا أنْتَ ما اهْتَدَيْنَا ... ولَا تَصَدَّقْنَا ولَا صَلَّيْنَا
فَأَنْزِلَنْ سَكِينَةً عَلَيْنَا ... وثَبِّتِ الأقْدَامَ إنْ لَاقَيْنَا
إنَّ الأُلَى قدْ بَغَوْا عَلَيْنَا ... وإنْ أرَادُوا فِتْنَةً أبيْنَا

 

پروردگارا! اگر تو نبودی، ما هدایت نمی‌شدیم، نماز نمی‌خواندیم و صدقه نمی‌دادیم. پس بر ما آرامش نازل کن و هنگام رویارویی با دشمن، ما را ثابت قدم بگردان. آنان بر ما ستم کردند و دشمنی ورزیدند. هرگاه، اراده فتنه و فساد کنند، جلوی آنان را خواهیم گرفت.

وقتی به مصراع آخر این اشعار می رسیدند، صدایشان را بلند می کردند».

 

منبع:البخاري 4106 ومسلم 1803

 

 

 

 

دریافت نشید
حجم: 3.11 مگابایت

 

  • حسین عمرزاده


وَأَذِّن فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالًا وَعَلَىٰ كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِن كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ 


و در (میان) مردم به حج ندا بده، تا پیاده و (سوار) بر هر (مرکب و) شتر لاغری از هر راه دوری به سوی تو بیایند.[الحج : ٢٧]


ابن کثیر رَحِمَهُ الله در تفسیر این آیه می نویسد:


 وقتی ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام از بنای‌ کعبه‌ فارغ‌ شد، جبرئیل عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام نزد او آمد و دستور داد تا در میان‌ مردم‌ برای‌ حج‌ بانگ‌ برآورد.

 ‏

 ‏نقل‌ است‌ که‌ ابراهیم گفت:پروردگارا!

 ‏این‌ پیام‌ را چگونه‌ به‌ مردم‌ ابلاغ‌ کنم‌، درحالی‌که‌ صدای‌ من‌ به‌ آنان‌ نمی‌رسد؟

 ‏

 ‏جبرئیل گفت: تو بانگ ‌برآور و رساندنش‌ بر عهده‌ ما.

 ‏

 ‏آن‌گاه‌ ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام بر مقام‌ خود و به‌قولی‌ بر فراز حجرالاسود و به‌قولی‌ بر فراز صفا و به‌قولی‌ بر فراز کوه‌ ابوقبیس‌ برآمد و چنین‌ ندا داد:

 ‏

 ‏هان‌ ای‌ مردم‌! بدانید که‌ پروردگار شما خانه‌ای‌ برای‌ خود برگرفته‌ و بر شما حج‌ این‌ خانه‌ را فرض‌ گردانیده‌ پس‌ پروردگارتان‌ را اجابت‌ گویید، لبیك‌ اللهم‌ لبیك‌

 ‏

 ‏نقل‌ است‌ که: کوهها همه‌ سر خم‌ کردند و الله متعال‌ صدای‌ ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام  را به‌همه‌ اطراف‌ و اکناف‌ زمین‌ و نیز به‌ همه‌ کسانی‌ که‌ در رحمهای‌ مادران‌ و پشت‌های ‌پدرانشان‌ بودند، رسانید پس‌ همه‌ چیزهایی‌ که‌ صدای‌ ابراهیم را شنیدند ـ اعم‌از سنگ‌ و درخت‌ و غیره‌ ـ و همه‌ کسانی‌ که‌ الله (عَزَّ وَ جَل)  تا روز قیامت‌ بر آنان مقدر کرده‌ که‌ به‌ حج‌ خانه‌ کعبه‌ مشرف‌ شوند، پاسخ‌ دادند: «لبیك‌ اللهم‌ لبیك: به‌فرمان‌ حاضریم‌ بارخدایا! به‌ فرمان‌ حاضریم‌».

 ‏

 ‏الله متعال در مورد ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام می فرماید:

 ‏

 ‏إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِّلَّهِ حَنِيفًا...


 ‏به راستی ابراهیم (به تنهایی) یک امت بود ، فرمانبردار الله ، حنیف (= خالی از انحراف) بود...


سوره النَّحل آیه ۱۲۰

  • حسین عمرزاده

سوتچی امام (به ترکی :Sütçü İmam
) با نام اصلی امام علی،متولد ۱۸۷۱ میلادی و از ائمه مسجد چینارلی از مساجد استان "قهرمان مرعش (قهرمان ماراش)" در جنوب ترکیه بود.
مردم نام وی را به دلیل آنکه با فروش شیر گذران زندگی می کرد سوتچی امام (امامِ شیر فروش) نهاده بودند.
در دوره زندگی وی،استان قهرمان مرعش در اشغال فرانسوی ها بود و اداره شهر را نیز ارامنه بر عهده داشتند.
در ۳۱ اکتبر سال ۱۹۱۹ سه زن برقعه (روبند/نقاب زنانه) پوش ترک که از حمام خارج شده بودند مورد حمله چند سرباز ارمنی و فرانسوی قرار می گیرند.
سربازان خطاب به زنان ترک می گویند که «اینجا دیگر از آن ترکها (مسلمانان) نیست و در خاک فرانسه نمی توان با برقعه رفت و آمد کرد» و برقعه زنان را پاره می کنند.
اولین فردی که به آنان اعتراض می کند چخماقچی سعید است که ضمن کافر زاده خطاب کردن سربازان فرانسوی و ارمنی،به سوی آنها هجوم می برد اما مورد اصابت گلوله سربازان قرار گرفته و در آنجا شهید می شود.
در این هنگام سوتچی امام سلاح خود را کشیده و یکی از سربازان را به قتل می رساند.


در اول نوامبر سال ۱۹۱۹ مراسم تشییع جنازه بزرگی برای سرباز ارمنی مقتول ترتیب داده می شود و سربازان فرانسوی - ارمنی به دنبال سوتچی امام می گردند اما او را نمی یابند.
درگیری سوتچی امام با اشغالگران فرانسوی و سربازان ارمنی جرقه مبارزات مردم قهرمان مرعش با استعمار فرانسه را می زند و وی را آغازگر مبارزه مردم قهرمان مرعش با اشغال فرانسه می دانند.
درگیری ای که در نهایت به عقب نشینی سربازان فرانسوی از قهرمان مرعش و پایان اشغال این منطقه از سوی نیروهای خارجی ختم می شود.


وی در ۲۲ نوامبر سال ۱۹۲۲ به هنگام شلیک توپ به مناسبت اعلام خلافت سلطان عبدالمجید مجروح شده و بر اثر این جراحت جان خود را از دست می دهد.مقبره وی در حیاط مسجد چینارلی قرار دارد.
دانشگاه قهرمان مرعش به یادبود نام وی،دانشگاه سوتچی امام نام گرفته است.

پی نوشت:به اشتراک گذاری تصویر مجسمه ها،به معنای تایید مجسمه سازی نیست.
  • حسین عمرزاده


دکتر عبدالحسین زرین کوب از کرامات فرماندهان صحابه،در جریان فتوحات می نویسد:



«در عراق و سواد،خالد چند بار با دسته هایی از مرزداران ایران تلاقی کرد و زد و خورد.

...در هر حال کار عمده ای که خالد در عراق انجام داد فتح حیره بود،آن هم به صلح؛خالد پیش از آنکه به دروازه حیره رسد،پسر مرزبان حیره را که به دفع او رفته بود مغلوب کرده بود و کشته.مرزبان حیره هم نامش آزادبه از پیش او گریخته بود.

مردم حیره شهر را بستند و در قلعه های خویش آماده مقاومت شدند.خالد شهر را محاصره کرد و کار بر اهل شهر سخت شد.در زد و خوردها که روی می داد،عده ای از اهل حیره کشته شدند و مردم به ستوه آمدند.

بزرگان قوم که به قلعه های خویش پناه جسته بودند و عامه را به جنگ می فرستادند،مورد نفرت و خشم عامه شدند که هر روز در اطراف قلعه ها جمع می شدند و از ضرورت صلح و تسلیم دم می زدند.آخر قلعگیان دست از مقاومت کشیدند و حاضر به مصالحه شدند.

به موجب یک روایت،پیری فرتوت اما چالاک و زبان آور از نصرانیانِ حیره به مذاکره آمد و در این باب با خالد گفتگو کرد.راویان گویند که این پیر پاره ای کاغد در دست داشت،چیزی در آن پیچیده،خالد از وی پرسید که آن چیست؟گفت زهر است،با خویشتن دارم تا اگر صلح به سزا انجام نیابد،این زهر بخورم و میرم و با بی حرمتی نزد قوم خود باز نگردم؛خالد آن زهر را از او بستد و بر کف دست خویش ریخت و به نام خدای بخورد که او را هیچ زیان نکرد*.

پیر حیره خیره گشت و چون نزد قوم بازگشت،گفت این مرد گویی آدمی نیست،کاغذی زهر کشنده خورد که اندکی از آن هر کس دیگر را هلاک می کند.

جزئیات مذاکرات این پیر که عبدالمسیح یا عمرو بن عبدالمسیح نام داشت،با خالد،اهل روایات ضبط کرده اند،...و گفته اند زهر خوردن خالد در وی و اهل حیره تاثیری تمام کرد،چنان که قوم از مسلمانان بشکوهیدند و صلح به مراد خالد آمد.»


منبع:بامداد اسلام،عبدالحسین زرین کوب،نسخه الکترونیکی،ج۱،ص ۶۶-۶۵


*در توضیح این چنین اتفاقات معدودی که در تاریخ و در ارتباط با شخصیت های ممتاز مسلمان ثبت شده است باید متذکر شد تحقق این کرامات در اثر اعتماد محکم صاحبان آنها به پروردگار یکتا و همچنین اخلاص و برای الله متعال بودن آن کارها و نه در جهت کسب شهرت و هوی و هوس بوده است.

خداوند بی همتا خود وعده بر معیت و نصرت دوستانش داده است و پس از خواندن و درک این نوع قضایا آنچه را که صاحب نظران و نویسندگان مطرح،از فتوحات تحت عنوان معجزه الهی و آسمانی تعبیر کرده اند را می شود بهتر فهمید.


إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوا وَّالَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ


همانا الله با کسانی است که تقوا پیشه کردند ، و کسانی که نیکو کارانند .{النَّحل ۱۲۸}


يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ


ای کسانی که ایمان آورده اید! اگر (دینِ) الله را یاری کنید, (الله) شما را یاری می کند وگامهایتان را (ثابت و) استوار می دارد.{محمد ۷}



  • حسین عمرزاده


پیرزنی دو کوزهٔ آب داشت که آنها را آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش خود حمل می کرد.
یکی از کوزه ها ترك داشت و مقدارى از آب آن به زمين مى ريخت. درصورتیکه دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن به طور کامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هر روز این اتفاق تکرار میشد و زن همیشه یک کوزه و نیم آب به خانه می برد.
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت، بسیار شرمگین بود که فقط می توانست نیمی از وظیفه اش را انجام دهد.

پس از دو سال، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و با پیرزن سخن گفت...

پیرزن لبخندی زد و گفت:


هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده در سمت تو روییده اند
و نه در سمت کوزهٔ سالم؟"
اگر تو اینگونه نبودی این زیبايی ها طروات بخش خانهٔ من نبود.
طی این دو سال این گلها را می چیدم و با آنها خانه ام را تزیین میکردم...

هر یک از ما شکستگی خاص خود را داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی ما را در کنار هم لذت بخش و دلپذیر می کند.

باید در هر کسی خوبی هایش را جستجو کنیم.

پس به دنبال شکستگی ها نباشیم که همه به گونه ای شکستگی داریم، فقط نوع آن متفاوت است...

  • حسین عمرزاده


چه کسی از ما ـ جماعت مسلمانان ـ صُهیب Sohayb-Soheyb رومی رَضِيَ اللهُ عَنهُ را نمی‌شناسد؟ و قسمتی از داستان و شمه‌ای از زندگانی او را نمی‌داند؟!

ولی اکثر ما نمی‌دانیم که صهیب رومی، رومی نبود؛ بلکه از اصل و نژاد عربی خالص، پدرش نمیری و مادری تمیمی بود.

این‌که صهیب رَضِيَ اللهُ عَنهُ  به روم منتسب است. داستانی است که هنوز تاریخ آن را در حافظه دارد و قصه را بازگو می‌کند.

در حدود دو دهه قبل از هجرت، سَنان بن مالک از طرف کسری پادشاه فارس حکومت «ابله» را در دست داشت.

یکی از عزیزترین فرزندانش، پسری بود که کمتر از پنج سال داشت به نام صهیب. صهیب دارای چهره‌ای گلگون و موی قرمز بود، او طفلی پر نشاط و خروش بود، دارای دو چشم آبی بود که زیرکی و نجابت از آن مشاهده می‌شد.

مادر صهیب با پسر خردسال و جمعی از خدمه و اطرافیان، برای استراحت به دهکدۀ «ثنی» در خاک عراق رفت. بعد از مدتی گروهی از افراد مسلح ارتش روم، به دهکده حمله بردند: نگهبانان و محافظان را کشتند و اموال را به غارت بردند و زن و اطفال را به اسارت گرفتند.

از جملۀ اسیر شدگان یکی هم صهیب بود.

در سرزمین روم صهیب در بازار برده فروشان فروخته شد. و مانند هزاران بردۀ دیگر که کاخ‌های خاک روم از آن‌ها پر بود، صهیب دست به دست می‌گشت، و از خدمت مالکی، به خدمت دیگری در می‌آمد.

صهیب مجال و فرصت یافت در اعماق جامعۀ روم نفوذ کند و از کنه و ماهیت آن سردر آورد، و از داخل به آن آشنا شود، با چشم خود می‌دید، در کاخ‌ها چه رذایل و زشتکاری‌هایی لانه کرده و جریان دارد، و با دو گوش خود می‌شنید چه جنایت‌ها و شتمی رخ می‌دهد. بدین سبب از آن جامعه بیزار بود و به دیدۀ حقارت به آن می‌نگریست. و با خود می‌گفت:

مگر طوفان، چنین مجتمعی را از آلایش پاکیزه کند.

...

هرگز از اشتیاق و آرزویش به آزادی از بردگی و پیوستن به قوم وقبیله خود کاسته نشد. سخن یکی از کاهنان نصاری که به یکی از صاحبان صهیب گفته بود، اشتیاق و علاقۀ او را به سرزمین اعراب بیشتر کرده بود.

کاهن گفته بود:

نزدیک است زمانی که پیامبری از مکه در جزیره‌العرب، ظهور کند که رسالت عیسی بن مریم را تصدیق می‌کند و مردم را از تاریکی به روشنایی هدایت می‌کند.

پس از آن فرصتی فراهم شد، صهیب از صاحبان خود فرار کند، و به طرف مکه ـ ام‌القری، و کعبۀ آمال عرب، و محل بعثت پیامبر منتظر ـ رو نهاد.

و همین که در مکه ماندگار و مستقر گشت، به خاطر لکنت زبان و قرمزی مویش، مردم اسم صهیب رومی را بر او نهادند.

صهیب با یکی از بزرگان مکه به نام عبدالله بن جدعان، شریک و هم پیمان شد و کار داد و ستد و تجارت را با او شروع کرد. این کسب و کار، خیر و برکت فراوان و مال و ثروت زیادی را برایش به ارمغان آورد.

اما کار و امور تجارت، گفتۀ کاهن نصرانی را، از خاطر صهیب نبرد، و هر وقت سخنان کاهن، به ذهنش خطور می‌کرد، مشتاقانه از خود می‌پرسید:

کی چنان امری اتفاق می‌افتد؟!

ولی طولی نکشید به جواب سؤال خود نایل آمد:

روزی صهیب تازه از سفری به مکه برگشته بود، به او گفتند: محمد بن عبدالله صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مبعوث شده و مردم را دعوت می‌کند که به خدای یگانه ایمان بیاورند، و آن‌ها را تشویق می‌کند که عدالت و نیکوکاری را پیشه کنند، و آن‌ها را از کارهای زشت و ناپسند نهی می‌کند، و برحذر می‌دارد.

صهیب پرسید:

محمد همان شخص نیست که به امین معروف است؟

گفتند: آری همان است.

پرسید: منزلش کجاست؟

گفتند:

در دارالارقم، منزل عبدالله بن ارقم در نزدیکی صفا است. اما مواظب باش احدی از قریش تو را نبیند، چون اگر تو را ببیند، بلایی به سرت می‌آورند که نپرس، چون تو یک نفر غریبی و قوم و قبیله‌ای نداری که از تو حمایت کنند و عشیرتی نداری تو را یاری دهند.

صهیب با کمال احتیاط به دارالارقم رفت و مواظب بود کسی او را نبیند وقتی به آنجا رسید، عماربن یاسر رَضِيَ اللهُ عَنهُما را هم دم در دید، صهیب عمار را قبلاً دیده بود و او را می‌شناخت، لحظه‌ای متردد ماند، سپس به او نزدیک شد، و پرسید: عمار چه می‌خواهی؟

عمارسپرسید:

تو چه می‌خواهی؟

صهیب گفت: می‌خواهم پیش این مرد بروم و ببینم چه می‌گوید؟

عمار هم گفت: من هم همین را می‌خواهم.

صهیب گفت: پس بیا توکل به خدا باهم داخل شویم.

صهیب بن سنان رومی و عماربن یاسر، نزد پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم رفتند، و به سخنانش گوش دادند. نور ایمان سینۀ هر دو را روشن کرد، و هر یک برای بیعت و پذیرش اسلام می‌خواست پیشی گیرد. و گواهی دادند جز الله معبودی بر حق نیست و محمد بنده و فرستادۀ خداست. تمام آن روز را در خدمت پیامبر بودند، واز سرچشمۀ زلال هدایتش بهره گرفتند و از نعمت مصاحبتش برخوردار شدند.

با فرا رسیدن شب و کم شدن آمد و شد، در تاریکی شب از خدمت پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مرخص شدند. در این هنگام هریک از آن دو نوری در سینه داشت، که برای روشن کردن تمام جهان کافی بود.

صهیب به سهم خود با بلال، عمار، سمیه، خَبّاب و ده‌ها نفر دیگر از مسلمانان، اذیت و آزار قریش را تحمل کردند. و به حدی شکنجه و عذاب آن‌ها را تحمل کرد که اگر بر کوه نازل می‌شد، آن را از بیخ می‌کند. تمام این سختی و زحمتها را صبورانه و با قلبی مطمئن بر خود هموار می‌کرد، زیرا می‌دانست راه بهشت به خار مشکلات مفروش است.

موقعی که پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به یارانش اجازه داد: به مدینه مهاجرت کنند، صهیب تصمیم گرفت با پیامبر و حضرت ابوبکر صدیق رَضِيَ اللهُ عَنهُ هجرت کند، اما قریش که از قصدش آگاه شده بودند، مانع شدند و جلوش را گرفتند، و نگذاشتند به هدفش برسد: مراقب و نگهبان بر او گماشتند که از چنگشان در نرود، و مال و ثروت و طلا و نقره به دست آمده از تجارت را با خود نبرد.

بعد از مهاجرت پیامبر و رفیقش، صهیب همیشه در پی فرصت بود که بتواند هجرت کند و به آن‌ها ملحق شود، اما موفق نمی‌شد، چون چشم تیز بین مراقبان، از دور و نزدیک، باز و بیدار بود و همیشه او را می‌پاییدند، و چاره‌ای جز توسل به حیله نداشت.

در شبی که هوا سخت سرد بود، صهیب بیش از معمول به قضای حاجت رفت، وانمود کرد که اسهال است، به محض این‌که به اتاق بر می‌گشت باز به قضای حاجت می‌رفت.

مراقبان در بین خود گفتند:

بی‌خیال باشید، لات و عُزّی، او را به درد شکم مبتلا کرده و به خود مشغول است، از این رو رفتند بخوابند، و خود را به خواب تسلیم کردند.

صهیب از بین آن‌ها بیرون خزید و به طرف مدینه به راه افتاد. بعد از چند لحظه، مراقبان متوجه شدند که صهیب رفته است. آشفته، از خواب پریدند، و بر پشت اسب‌های تیز پا نشستند، و به تاخت در آمدند، تا به صهیب رسیدند. صهیب همین که دید آن‌ها نزدیک شده‌اند به روی تپه‌ای بلند رفت و تیرها را از تیردان بیرون کشید و کمانش را آماده کرد و گفت: ای‌جماعت قریش! می‌دانید که من از هرکس در تیراندازی ماهرترم و تیرم هرگز خطا نمی‌کند.



قسم به خدا دستتان به من نمی‌رسد، مگر اینکه به هر تیر که در اختیار دارم یک نفر را کشته باشم، و پس از آن با شمشیری که در دست دارم می‌جنگم، یکی از آن‌ها بانگ برآورد که:

به خدا اجازه نمی‌دهیم، خودت با ثروتت از دست ما در بروی، تو وقتی نزد ما آمدی گدایی بیش نبودی و پیش ما ثروتمند شده و مال اندوخته‌ای.

صهیب گفت: آیا اگر ثروتم را به شما دهم، آزادم بروم؟

گفتند: البته.

صهیب محل اختفای ثروتش را در منزلش در مکه به آن‌ها نشان داد، آن‌ها رفتند ثروتش را برداشتند، و راه او را باز کردند.

صهیب به منظور حفظ آیین و دین خود به طرف مدینه شتافت، برای ثروتی که با خون جگر و زحمت اندوخته بود، و عمر و جوانی خود را در پایش باخته بود، افسوس نخورد.

و هرگاه خستگی او را از پا در می‌آورد، و آسایش را برایش لذت بخش می‌نمود، شوق دیدار پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم در قلبش استقرار یافته، و به او نیرو و تجدید قوا می‌بخشید، و به سفرش ادامه می‌داد و راه رفتن را از سر می‌گرفت.

وقتی به قبا رسید پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم او را دید. و به طرفش آمد و به گرمی به او خوشامد گفت، و اعلام کرد:

ابویحیی معاملۀ پر منفعتی کردی و سه بار آن را تکرار کرد.

شادی و سرور، چهرۀ صهیب را فرا گرفت و گفت: یا رسول‌الله به خدا قسم هیچ‌کس قبل از من این خبر را به شما نداده است.

و معلوم است جز حضرت جبرئیل هیچ‌کس به تو نگفته است.

واقعاً معاملۀ پرمنفعتی بود و وحی آسمانی هم آن را تأیید و تصدیق کرد، و حضرت جبرئیل بر آن گواهی داد. خداوند متعال آیۀ زیر را نازل فرمود:

﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡرِي نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِۚ وَٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ ٢٠٧﴾

[البقرة: ۲۰۷].

«و از مردم کسی هست که جانش را در طلب خشنودی الله می‌فروشد؛ و الله نسبت به بندگان مهربان است».

بنابراین باید گفت:

خوشا به حال صهیب بن سنان رومی رَضِيَ اللهُ عَنهُ و فرجام نیکویش .


برای اطلاعات بیشتر به منابع زیر مراجعه کنید: ۱ـ الإصابة ۴۱۰۴ ۲ـ طبقات ابن سعد ۳/۲۲۶ ۳ـ أسد الغابة ۳/۳۰ ۴ـ الاستیعاب (حاشیۀ الإصابة) ۲/۱۷۴. ۵ـ صفة الصفوة ۱/۱۶۹ ۶ـ البدایة والنهایة ۷/۳۱۸-۳۱۹. ۷ـ حیاة الصحابة جزء ۴. ۸ـ الأعلام.


برگرفته شده از:کتاب یاران پیامبر،دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا،ترجمه محمد‌طاهر‌حسینی،نشر احسان

  • حسین عمرزاده

در میان بنی اسرائیل ستم پیشه ای بود که مردم را به خاطر نخوردن گوشت خوک می کشت و این زورگویی به همین منوال ادامه داشت تا اینکه موضوع متوجه عابدی که در بین مردم صاحب جایگاه بود،شد.

رئیس پاسبانان از روی دلسوزی به عابد گفت:برای خلاص شدنت از این مشکل بزغاله ای برایت ذبح می کنم،بنابراین اگر ستمگر از تو خواست که گوشت را بخوری،آن را بخور.

وقتی عابد را فراخواند و گفت که گوشت را بخورد،او امتناع کرد!

ستمگر هم به سربازانش گفت:او را بیرون ببرید و گردنش را بزنید.

رئیس پاسبانان به عابد گفت:با اینکه به تو اطلاع داده بودم گوشت بزغاله است پس چرا از خوردنش خودداری کردی؟!

عابد پاسخ داد:من مردی هستم که مردم به من توجه می کنند و اعمال و رفتارم برای آنها اهمیت دارد،و از این جهت ناپسند دانستم در نافرمانی کردن از الله،از من پیروی و الگو برداری بشود.

راوی می گوید سرانجام عابد را کشتند.


الوَرَع لابن أبي الدنيا ١١٤

  • حسین عمرزاده

شیخ عبدالله الأرمني رَحِمَهُ الله:


در سفری که داشتم از کنار راهبی عبور کردم.

راهب گفت:ای مسلمان!از نظر شما نزدیک ترین راه به سوی الله -عَزَّ وَ جَل- کدام است؟

گفتم:مخالفت با نفس،و او نیز پس از شنیدن این پاسخ سرش را به درون صومعه اش باز گرداند.

وقتیکه در زمان حج در مکه حضور داشتم،نزد کعبه دیدم که مردی به من سلام می کند.

پرسیدم:که هستی؟

گفت:همان راهب هستم.

گفتم:چگونه به اینجا رسیدی؟!

گفت:با عمل به آنچه که خودت گفتی.


در روایتی هم نقل شده که راهب گفت:اسلام را بر نفسم عرضه کردم اما او امتناع کرد

آن وقت فهمیدم که اسلام حق است و مسلمان شدم و با نفسم مخالفت کردم.


البِدایَة وَ النِّهایَة ۱۳/۱۴۲

  • حسین عمرزاده
دکتر زرین کوب:

یهود بی شک در قلمرو اسلام راحت تر و مرفه تر بودند تا در قلمرو نصارا.
بعلاوه،نصارای شرق نیز-نسطوریان،یعقوبیان و جزآنها-در قلمرو اسلام بیشتر از روم آسایش داشتند.

منبع:کارنامه اسلام،عبدالحسین زرین کوب،انتشارات امیرکبیر،۱۳۸۶،بخش اول،صفحه۱۲

روزی پیشوای مان علی مرتضی رَضِيَ اللهُ عَنهُ زره اش را گم می کند تا اینکه آن را در دست مردی یهودی می بیند.
به او می گوید:زره مال من است که من نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام.
مرد یهودی نمی پذیرد و می گوید:زره در دست من است و در نتیجه من مالکش هستم.
نزد قاضی رفتند.
قاضی گفت:بگو ای امیر المؤمنین.
علي رَضِيَ اللهُ عَنه گفت:بله،این زرهی که در دست یهودی است زره من است که نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام!
قاضی گفت:ای یهودی،شما چه می گویی؟
ادعای قبلی اش را تکرار کرد و گفت:زره در دست من است و بنابراین مالکش هم من هستم.
قاضی از علی پرسید:ای امیر المؤمنین،آیا شاهدی هم داری؟
گفت:بله،قنبر و حسن شهادت می دهند که زره،زره من است.
قاضی گفت:شهادت پسر برای پدر پذیرفته نمی شود.
علی گفت:شهادت مردی بهشتی پذیرفته نمی شود؟!من از رسول الله صلی الله علیه وسلم شنیدم که فرمود:حسن و حسین دو سردار جوانان بهشت اند.
مرد یهودی وقتی این عدالت و بی تعارفی در قضاوت را دید گفت:
امیر المؤمنین - امیر و فرمانده مومنین - مرا نزد قاضی خود آورده،و قاضی اش نیز بر علیه خود او قضاوت کرده!
من شهادت می دهم که این همان (آیین و منش) حق است و شهادت می دهم به اینکه هیچ معبودی جز الله لایق پرستش نیست و محمد فرستاده الله است و این زره نیز،زره خود توست.

منبع:سيوطي،تاريخ الخلفاء،١٤٢
  • حسین عمرزاده

دو تابِعي* بزرگوار،مالک بن دینار و محمد بن واسِع رَحِمَهُمَا الله در جایی گرد هم آمدند.


مالک گفت:من غبطه می خورم به حال مردی که دینش را همراه دارد،مقداری درآمد برای گذران زندگی دارد و از پروردگارش عَزَّ وَ جَلّ هم خشنود است.


محمد بن واسع گفت:(اما) من به حال آن مردی غبطه می خورم که دین (و اعتقاداتش) را به همراه دارد و (بنا به هر دلیلی) هیچ چیزی از (مال و اموال) دنیا ندارد و با این همه باز هم از پروردگارش خشنود و خرسند است!


اجْتَمَعَ مَالِكُ بْنُ دِينَارٍ، وَمُحَمَّدُ بْنُ وَاسِعٍ قَالَ مَالِكٌ: " إِنِّي لَأَغْبِطُ رَجُلًا مَعَهُ دِينُهُ، لَهُ قَوَامٌ مِنْ عَيْشٍ رَاضٍ عَنْ رَبِّهِ عَزَّ وَجَلَّ. فَقَالَ مُحَمَّدُ بْنُ وَاسِعٍ: إِنِّي لَأَغْبِطُ رَجُلًا مَعَهُ دِينُهُ لَيْسَ مَعَهُ شَيْءٌ مِنَ الدُّنْيَا رَاضٍ عَنْ رَبِّهِ ".

حِلیَةُ الأولیاء ۲/۳۴۹


* تابِعي به صورت مفرد و تابعین به صورت جمع:در فرهنگ اعتقادی اهل سنت و جماعت،به افرادی گفته می شود که با یک یا چند تن از صحابه و یاران پیامبر صلی الله علیه وسلم ملاقات و توفیق همراهی داشته اند،به نیکی از آنها پیروی کرده اند و با ایمان نیز از دنیا رفته اند.

  • حسین عمرزاده


گاهی پروردگار متعال تثبیت قلب علمای عامل با ایمان را به وسیله سخن عوام رقم می زند!


امام احمد بن حَنبَل رَحِمَهُ الله در رابطه با اتفاقات مرتبط با فتنه خلق قرآن می فرماید :


از زمانیکه دچار این مساله شدم،سخنی قدرتمند تر از سخن صحرانشینی که در ( منطقه ) رَحبَةُ طَوق به من گفت نشنیدم.


گفت : ای احمد ، اگر در راه حق کشته شوی شهید شدی

و اگر زنده بمانی،زندگی ای ستوده و عزتمند خواهی داشت.


و این سخنش باعث تقویت قلبم شد.


ما سمعتُ كلمة منذ وقعت في هذا الأمر أقوى من كلمة أعرابيّ كلَّمني بها في رَحْبة طَوْق، قال: يا أحمد، إن يَقْتُلُكَ الحقُّ مُتَّ شَهِيدًا، وإن عشْت عشت حميدًا. فقوي قلبي.

تاريخُ الإسلام  لِلذَّهَبي، ١٠٣٦/٥

  • حسین عمرزاده


جوانی نزد ابن شاذان آمد و گفت: 


رسول الله ﷺ را در خواب دیدم و به من فرمودند: ابن شاذان را پیدا کن و هرگاه او را دیدی سلام مرا به او برسان، شیخ گریست و گفت:

هیچ عملی از خود سراغ ندارم که مرا مستحق چنین تشریفی کرده باشد جز صبرم بر قرائت حدیث و تکرار درود بر پیامبر ﷺ، هر بار که نام ایشان آورده می‌شود.


...فَدَخَلَ شَابٌّ، فَسَلَّمَ، ثُمَّ قَالَ: أيكم أبو علي بن شاذان؟ فأشرنا إليه، فقال له: أَيُّهَا الشَّيْخُ! رَأَيْتُ رَسُوْلَ اللهِ -صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ- فِي المَنَامِ، فَقَالَ لِي: سَلْ عَنْ أَبِي عَلِيِّ بنِ شَاذَانَ، فَإِذَا لَقِيْتَهُ، فَاقْرِهِ مِنِّي السَّلاَمَ، وَانْصَرَفَ الشَّابُّ، فَبَكَى الشَّيْخُ، وَقَالَ: مَا أَعْرِفُ لِي عَمَلاً أَسْتَحِقُّ بِهِ هَذَا، إلَّا أَنْ يَكُوْنَ صَبْرِي عَلَى قِرَاءةِ الحَدِيْث وَتكرير الصَّلاَة عَلَى النَّبِيِّ -صلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسلَّم- كُلَّمَا ذُكِرَ.

سِيَر أعلام النُّبَلاء ج ١٣ ص ١٣٥

  • حسین عمرزاده

مردی در مجلس عبدالله بن مبارک رَحِمَهُ الله عطسه کرد اما «الحمدلله» نگفت. ابن مبارک به او گفت: پس از عطسه چه می‌گویند؟


گفت: الحمدلله


ابن مبارک گفت: یَرحَمُكَ الله!


عَطَسَ رَجُلٌ عِنْدَ ابْنِ الْمُبَارَكِ فَلَمْ يَحْمَدِ اللهِ , فَقَالَ ابْنُ الْمُبَارَكِ: " إِيشِ يَقُولُ الْعَاطِسُ إِذَا عَطَسَ؟ قَالَ: يَقُولُ: الْحَمْدُ لِلَّهِ فَقَالَ لَهُ: يَرْحَمُكَ اللهُ "


حِلیَةُ الأولیاء: ۸/ ۱۷۰


هدف ابن مبارک این بود که بدون یادآوری مستقیم به آن مرد و خجالت‌زده شدن او، بر اساس سنت پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم پاسخ عطسه‌اش را بگوید.


رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: «إِذَا عَطَسَ أَحَدُكُمْ فَلْيَقُلْ: الْحَمْدُ لله، وَلْيَقُلْ لَهُ أَخُوهُ أَوْ صَاحِبُهُ: يَرْحَمُكَ الله، فإذا قال لَهُ: يَرْحَمُكَ الله، فَلْيَقُلْ: يَهْدِيكُمُ اللّهُ وَيُصْلِحُ بَالَكُمْ»: «هرگاه يکی از شما عطسه زد، بايد بگويد: "الْحَمْدُلله" و برادر يا دوستش به او بگويد: "يَرْحَمُكَ الله" و چون (برادر يا دوستش) به او "يَرْحَمُكَ الله" گفت، عطسه زننده باید بگويد: "يَهْدِيكُمُ اللّهُ وَيُصْلِحُ بَالَكُمْ"». [يعنی: الله شما را هدايت کند و احوال تان را اصلاح بگرداند.]

صحيح بخاري ٦٢٢٤

  • حسین عمرزاده

عُمَر بن عبدالعزیز رَحِمَهُ الله از همنشینانش پرسید :


احمق ترینِ مردم چه کسی است ؟


گفتند : احمق‌ترین مردم کسی است که آخرت خود را بفروشد تا دنیا را به دست آورد.


عمر گفت: احمق‌تر از او کسی است که آخرت خود را برای دنیای دیگران بفروشد!


قَالَ عُمَرُ بْنُ عَبْدِ الْعَزِيزِ لِجُلَسَائِهِ: " أَخْبِرُونِي بِأَحْمَقِ النَّاسِ، قَالُوا: رَجُلٌ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَاهُ، فَقَالَ عُمَرُ: " أَلَا أُنَبِّئُكُمْ بِأَحْمَقَ مِنْهُ؟ قَالُوا: بَلَى، قَالَ: «رَجُلٌ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَا غَيْرِهِ»


حِلیَةُ الأَولیاء ج ٥ ص ٣٢٥

  • حسین عمرزاده


عبدالرحمن الناصر لِدینِ الله ، بزرگترین پادشاه اندلس بود. او بیش از پنجاه سال در این سرزمین زیبا و باشکوه که به قول گوستاو لوبون ( مورخ،فیلسوف و پزشک مشهور فرانسوی ) به سبب حکومت مسلمین،تاجی بر سر اروپا بود (۱) پادشاهی کرد.


پس از وفاتش برگه‌ای با خط او یافتند که در آن نوشته بود: «روزهایی که بدون کدورت شاد گذشت را شمردم... ۱۴ روز بود...». (۲)


سعی کنید شاد باشید... اما در پایان این را فراموش نکنید که شادی‌های زمینی خالص نیست.


تصویر فوق نمایی از کاخ باشکوه الحمراء در غرناطه-گرانادا Granada /اسپانیا و به عنوان نمادی از هنر و تمدن زیبای اسلامی است.


۱.تاریخ تمدن اسلام و عرب، گوستاو لوبون، ترجمه‌ی محمدتقی فخرداعی گیلانی، ص‌۳۴۵تا۳۴۷ و ص۳۶۱.

۲.أيام السرور التي صفت لي دون تكدير في مدة سلطاني يوم كذا من شهر كذا من سنة كذا.فعدت تلك الأيام؛ فوجد فيها أربعة عشر يوما. منبع : البيان المُغْرِب في أخبار الأندَلُسِ والمَغرِب تأليف ابن عِذاري المراكشي ۲/۲۳۲
  • حسین عمرزاده

مردی (تهدید کنان) به ضِرار بن قَعقاع رَضِيَ اللهُ عَنهُ گفت :


والله اگر یکی بگویی ده تا خواهی شنید


ضِرار گفت :


والله اگر ده تا بگویی،یکی (هم) نخواهی شنید.



حُكِيَ أَنَّ رَجُلًا قَالَ لِضِرَارِ بْنِ الْقَعْقَاعِ: وَاَللَّهِ لَوْ قُلْت وَاحِدَةً لَسَمِعْت عَشْرًا. فَقَالَ لَهُ ضِرَارٌ: وَاَللَّهِ لَوْ قُلْت عَشْرًا لَمْ تَسْمَعْ وَاحِدَةً.

أدَب الدُّنيا والدّين لِلماوَردي ٢٥٣

  • حسین عمرزاده

صالح فرزند امام احمد بن حَنبَل رَحِمَهُمَا الله :


«وقتی شخص زاهد و ساده زیستی نزد پدرم می‌آمد،کسی را به دنبال من می‌فرستاد که به آن شخص نگاه کنم. دوست داشت تا مثل او باشم».


كَانَ أَبِي يَبْعَثُ خَلْفِي إِذَا جَاءهُ رَجُلٌ زَاهدٌ أَوْ مُتَقَشِّفٌ لأَنْظُرَ إِلَيْهِ، يُحِبُّ أَنْ أَكُوْنَ مِثْلَهُ.


سِیَرُ أعلامِ النُّبَلاء ج ۱۲ ص ۵۳۰


صالح بن احمد بن حنبل، شیبانی بغدادی با کُنیهٔ ابوالفضل، فقیه و قاضی در سدهٔ سوم هجری/نهم میلادی و فرزند بزرگتر امام احمد بن حنبل رحمه الله بود. نزد پدرش آموخت و از او حدیث فرا گرفت. سپس به قضاوت در اصفهان گمارده شد و همان‌جا درگذشت. 

  • حسین عمرزاده