| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

امام نَوَوي رَحِمَهُ اللّه:


از جمله الفاظ ناپسند که (ممکن است) یک شخص از روی عادت هنگام خصومت و مجادله به کار ببرد عبارت است از :

الاغ ، بز کوهی ، سگ یا ...


این گونه سخن گفتن به ۲ دلیل زشت و قبیح است :


۱. چون دروغ است   و   ۲. این کار در واقع (نوعی) آزار و اذیت محسوب می شود.



« وَمِن الألفاظِ المذمومةِ المستعملةِ في العادةِ قولهُ لِمَن يُخاصِمه : يا حِمار، يا تَيس، يا كَلب، ونحو ذلك

فَهَذا قَبيحٌ لِوَجهَين:أحدُهما: أَنَّهُ كَذِب، وَالآخَر: أَنَّهُ إيذاء ».الإمامُ النَّووي رَحِمَهُ اللّٰه،الأذكار للنَّووي.

  • حسین عمرزاده


امام نَوَوي رَحِمَهُ اللّه:


و این از عادات و آداب عرب ها هنگام گفتگو به شمار می رود که : کوچکتر،بزرگتر از خود را از روی احترام و جایگاه «عمو» صدا بزند.


قال النووي -رحمه الله‏- : 

وهذه عادة العرب في آداب خطابهم ؛ يخاطب الصغير الكبير بـ ياعمّ احترامًا له ورفعًا لمرتبته .

            [شرح مسلم  ٢٠٣/٢]

  • حسین عمرزاده

گفت: وقتی غلامی خریدم. از وی پرسیدم: «چه نامی؟». گفت: « تا چه خوانی!».

گفتم: «چه خوری؟». گفت: «تا چه خورانی!». گفتم: «چه پوشی؟». گفت: «تا چه پوشانی!» گفتم: «چه کار کنی؟». گفت: «تا چه کار فرمایی!». گفتم: «چه خواهی ؟». گفت: «بنده را با خواست چه کار؟». پس با خود گفتم: ای مسکین! تو در همهٔ عمر خدای - تعالی - را چنین بنده بوده ای؟ بندگی، باری از وی بیاموز. چندان بگریستم که هوش از من زایل شد.


در اینستاگرام : qra_id@

  • حسین عمرزاده

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم : اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم…

گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا بزرگه، ان شاء الله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا بزرگ نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم…

.

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

نیازمند که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

بعبارتی این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که شنیدم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن، خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

.

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر،

وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

.

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

گفتم: پس چی؟

.

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر،

گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم،

گفتن:نه،

گفتم: خارج چی؟

و باز گفتند : نه!

خلاصه

.

مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد.


پ‌ن؛ (ای پیامبر!) بگو: «بی‌گمان آن مرگی که از آن فرار می‌کنید، یقیناً به شما خواهد رسید، سپس به سوی (الله آن) دانای غیب و آشکار باز گردانده می‌شوید، آنگاه شما را از آنچه انجام می‌دادید خبر می‌دهد».[Al-Jumu'ah : 8]

  • حسین عمرزاده

یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .

و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود 

ولی نشد ...

بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛

حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!

آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :

"این لباس چِرک مرده شده!"

گفت :

"بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زنده اند پاک شوند !"

چرک مُرده شد ...

و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !

بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !

حواست که نباشد لکه می شود ؛

وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ...


به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد"


و هر کس عمل ناشایستی مرتکب شود یا [با نافرمانی از دستور الله و رسولش] به خود ستم کند [و] سپس از الله آمرزش بخواهد، الله را آمرزندۀ مهربان خواهد یافت.[An-Nisaa : 110]

  • حسین عمرزاده

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."

 

بنابراین دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یکدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "

 

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :

 

" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "

 

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "

 

کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .

 

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .

 

کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "

 

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .


کلیله و دمنه

  • حسین عمرزاده

عزیز من!


"زندگی بدون روزهای بد نمی‌شود"

بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم


اما روزهای بد، همچون برگ های پاییزی، باور کن که شتابان فرو می‌ریزند 

و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می‌شکنند! 

و درخت استوار و مقاوم برجای می‌ماند.

 

عزیز من! 


برگهای پاییزی بی شک در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...

نادر ابراهیمی

  • حسین عمرزاده

خانم از پیرمردِ دستفروش می پرسد:

 این دستمال ها دونه ای چنده؟


فروشنده پاسخ می دهد: هر کدوم دو هزار تومن خانم.


 خانم می گوید:

 من شش تا برمی دارم و ده هزار تومن می دم یا نمی خرم و می رم.


 فروشنده پاسخ می دهد:

 اشکالی نداره خانم. با این که سودی برام نداره ولی این می تونه شروع خوبی برای من باشه چون امروز حتی یه دونه دستمال هم نفروخته ام و برای زنده ماندن به پولِ این ها نیاز دارم.


 

خانم، دستمال ها رو را با قیمتِ دلخواهِ خودش می خرد و با احساسِ برنده شدن، سوارِ ماشینِ شیکِ خود می شود و با دوستش به رستورانی شیک می رود. 


او و دوستش آن چه را که می خواستند سفارش می دهند. آن ها فقط کمی‌ از غذای خود را می خورند و مقدار زیادی از آن را باقی می گذارند.


صورتحساب  را  که ۳۵۰ هزار تومان بود ۴۰۰ هزار تومان  حساب می کنند و به صاحبِ رستورانِ شیک می گویند که بقیه اش را به عنوانِ انعام  نگه دارد...


 این داستان ممکن است برای صاحبِ رستورانِ شیک، کاملا عادی به نظر برسد ، اما برای پیرمردِ فروشنده بسیار ناعادلانه است...


_ سوالی که مطرح می شود این است :


چرا همیشه هنگامِ خرید از نیازمندان، باید نشان دهیم که قدرت داریم؟

و چرا ما نسبت به کسانی که حتی نیازی به سخاوتِ ما ندارند سخاوتمند هستیم؟

 

یک بار مطلبی را در جایی خواندم که می گفت:

 پدری از افرادِ فقیر، با قیمتِ بالا، اجناس می خرید، هرچند به وسایلِ احتیاج نداشت. گاهی اوقات هزینه ی بیشتری برای آن ها پرداخت می کرد. پسرش شگفت زده  از او می پرسد:


چرا این کار را می کنی بابا؟

 

پدر پاسخ می دهد: 

این خیریه ای است که در عزّت پیچیده شده است، پسر.

  • حسین عمرزاده

سَعد رَضِیَ اللّهُ عَنهُ بنابر درخواست رستم فردی را به نام ربعی بن عامر رَضِیَ اللّهُ عَنهُ فرستاد. رستم جایگاه را با تزیینات بسیار باشکوه از فرش‌های زربافت و بالشت‌های ابریشمی و طلا و جواهرات فراوان آراسته کرده بود، در حالی که تاج ویژه و گرانبهای خویش را بر سر گذاشته بود بر تختی طلایی نشست.

«ربعی بن عامر» بدون توجه به تزیینات و مظاهر شگفت‌انگیز وارد محل شد و با خونسردی تمام پهلوی رستم نشست. رستم از وی سؤال نمود به چه منظور آمده‌اید؟

«ربعی بن عامر» جواب داد:

اللهُ ابْتَعَثَنَا لِنُخرِجَ مَنْ شَاءَ مِنْ عِبَادَةِ العِبَادِ إلِى عبادة رب العباد ومنْ ضِیقِ الدُّنْیا إِلى سِعَتِهَا وَمِنْ جَورِ الأدیانِ إلى عدلِ الإسلامِ.

«اللّه ما را فرستاده است تا درآوریم آن کسی را که الله می‌خواهد از عبادتِ بندگان به سوی عبادتِ پروردگارِ بندگان، و از تنگنایِ دنیا به وسعت و پهنای آن و از ستمِ ادیان به عدالتِ اسلام».


.البدایة والنهایة، ج: ۷، ص: ۳۹ چاپ بیروت ۱۹۶۶م.

.چنانچه ابن حجر در کتاب «الإصابة فی تمییز الصحابة» آورده است: وی صحابی می‌باشد. احنف ولایت تخارستان را به وی سپرد. الاصابة، ج: ۱، ص: ۵۰۳.

  • حسین عمرزاده


حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد. درین چه حکمت است؟ گفت هر درختی را ثمره معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوشست و این است صفت آزادگان.

به آنچه مى گذرد دل منه که دجله بسى

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد


منبع : گلستان سعدی

  • حسین عمرزاده

چندی پیش که به مطب یک دکتر مراجعه کردم روش درست برخورد با افراد ناراضی را به طور عملی دیدم. حدودا یک ساعتی بود که به همراه چند نفر دیگر در اتاق انتظار نشسته بودیم و خبری از دکتر نبود.

مردی که روبروی من نشسته بود از منتظر بودن کلافه شده بود و تمام مدت یک سری مجله ی پاره پوره را ورق می زد و دائما در صندلی اش وول می خورد. بی صبرانه پاهایش را تکان می داد و هر چند دقیقه یک بار به ساعتش نگاه می کرد. بالاخره صبرش تمام شده و به طرف متصدی پذیرش رفت و محکم به شیشه ی اتاقکش ضربه زد.

او در را باز کرده و گفت:

بله آقا؟ می توانم کمکی کنم؟

مرد با تحکم گفت:

این چه وضعش است؟ من ساعت سه وقت داشتم. الآن ساعت چهار است و هنوز دکتر را ندیده ام!

متصدی به جای هر گونه توضیحی گفت:

مرحله ۱ (موافقت): حق با شماست آقا. شما ساعت سه وقت دکتر داشتید.

مرحله ۲ (عذر خواهی): متاسفم که این قدر معطل شدید.

مرحله ۳ (بیان دلیل): دکتر درگیر عمل جراحی شده.

مرحله ۴ (اقدام): اجازه دهید به بیمارستان تلفن کنم و بپرسم چقدر طول می کشد کارشان تمام شود.

مرحله ۵ (قدر دانی): متشکرم که موقعیت را درک می کنید و ممنونم که این قدر صبور هستید.

خشم آن مرد بعد از دیدن رفتار متصدی و شنیدن این جملات، فروکش کرد.

در برابر چنین مهربانی و لطفی چه کار دیگری می توانست بکند؟

بنابراین در برخورد با افراد ناراضی به جای تلف کردن وقتمان با توضیح و توجیه، تنها کاری که لازم است انجام دهیم روبه راه کردن اوضاع با بیان جملاتی درست و به موقع است.

  • حسین عمرزاده

شنیدم که فرزانه‌ای حق‌پرست
گریبان گرفتش یکی رندِ مست

ازان تیره‌دل، مرد صافی‌درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون

یکی گفتش: آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی‌تمیز

شنید این سخن مرد پاکیزه‌خوی
بدو گفت از نوع دیگر مگوی

دَرَد مست نادان گریبان مرد
که با شیرِ جنگی سگالد نبرد

ز هشیارِ عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست


منبع : بوستان سعدی

  • حسین عمرزاده

رسولُ اللّه صَلَّى اللّهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم صدای بلند دو نفر را در جلوی درب شنید که با هم بگومگو داشتند؛ یکی از آنها، از دیگری می خواست بخشی از طلبش را ببخشد و با او مدارا کند. و آن یکی می گفت: به الله سوگند که این کار را نمی کنم. پس رسول الله صلى الله علیه وسلم بیرون رفت و فرمود:


«أَیْنَ الْمُتَأَلِّی عَلَى اللَّه لا یَفْعَلُ المَعْرُوف؟»


: «کسی که به نام الله سوگند می خورد که کارِ نیک انجام ندهد، کجاست؟»


بستانکار پاسخ داد: ای رسول الله، من هستم؛ ولی اینک هرطور که دوست دارد، با او رفتار می کنم.


منبع :  [مُتَّفَقٌ عَلَیه]

  • حسین عمرزاده
  • عنوان : اذان 1
حجم: 1.41 مگابایت






  • عنوان : اذان 2
حجم: 3.87 مگابایت



  • حسین عمرزاده

امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب را نزد ابن عباس ـ رَضِیَ اللهُ عَنهُم ـ یاد کردند، پس دربارهٔ ایشان فرمود: حِلم او را ساکت می‌کرد و علم به سخنش می‌آورد.


[ بَهجَةُ المجالس: ۲/ ۵۰۰ ]


حِلم: شکیبایی. یعنی اگر سکوت می‌کرد از روی شکیبایی بود و اگر سخن می‌گفت از روی علم بود.

  • حسین عمرزاده

یک شب مردی مست به ایستگاه قطار می رود و از یکی از دوستانم می پرسد:

«کجا می توانم برای دختر کوچکم یک هدیه بخرم؟ او یازده سالش است و من دلم می خواهد چیزی برایش بخرم».

دوستم پرسیده بود: «چرا می خواهی به او هدیه بدهی؟»

مرد مست پاسخ داده بود: «معلوم است، می خواهم او را خوشحال کنم.»

او گفت: «می شود هدیه ای را پیشنهاد کنم که واقعاْ او را خوشحال کند؟»

مرد مست پرسیده بود که آن هدیه چیست؟ و دوستم گفته بود:

«به او پدری سر به راه هدیه بده. این کار او را خیلی خوشحال خواهد کرد

  • حسین عمرزاده

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.


روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چطور؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورَد.

بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می رسند.

  • حسین عمرزاده


دریافت عکس‌نوشته
حجم: 769 کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

از ابو رِبعی حَنظَله بن رَبیع اُسَیدی رَضِیَ اللهُ عَنهُ، یکی از کاتبان رسول الله صَلَّى اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم روایت است که می گوید: ابوبکر رضی الله عنه مرا دید و حالم را پرسید. گفتم: حنظله منافق شده است. ابوبکر رضی الله عنه گفت: سبحان الله، چه می گویی؟! گفتم: هنگامی که نزد رسول الله صلى الله علیه وسلم هستیم و درباره ی بهشت و دوزخ برای ما سخن می گوید، گویا بهشت و دوزخ را با چشم خود می بینیم؛ اما وقتی رسول الله صلى الله علیه وسلم را ترک می کنیم، زن و فرزند و روزمرگی ها و مسایل زندگی ما را به خود مشغول می کنند و بسیاری از فرمایشات رسول الله صلى الله علیه وسلم را از یاد می بریم. ابوبکر رضی الله عنه فرمود: به الله سوگند که ما نیز چنین حالتی داریم؛ لذا با ابوبکر نزد رسول الله صلى الله علیه وسلم رفتم و وقتی به محضرش رسیدیم، عرض کردم: یا رسول الله، حنظله منافق شده است؟ رسول الله صلى الله علیه وسلم فرمود: «ومَا ذَاکَ؟»: «این چه سخنی است که می گویی؟» گفتم: یا رسول الله، زمانی که در حضور شما هستیم و درباره ی بهشت و دوزخ با ما سخن می گویید، گویا بهشت و دوزخ را با چشم خود می بینیم و چون از محضر شما بیرون می رویم، زن و فرزند و مسایل زندگی ما را به خود مشغول می کنند و بسیاری از فرمایشات شما را از یاد می بریم. این بود که رسول الله صلى الله علیه وسلم فرمود: «وَالَّذِی نَفْسِی بِیدِهِ أن لَوْ تَدُومُونَ عَلَى مَا تَکُونُونَ عِنْدِی، وَفِی الذِّکْر، لصَافَحتْکُمُ الملائِکَةُ عَلَى فُرُشِکُم وفی طُرُقِکُم، وَلَکِنْ یا حنْظَلَةُ ساعةً وساعةً»: «سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر همیشه همان وضعی را داشته باشید که نزد من دارید و همواره در ذکر و یاد الله باشید، ملائکه در خانه ها و در راه ها با شما دست می دهند؛ اما ای حنظله، ساعتی (برای عبادت الله) و ساعتی (برای استراحت و رسیدگی به کارهای دنیا)». و این را سه بار تکرار فرمود.


منبع: [ رَواهُ مُسلِم ]

  • حسین عمرزاده

پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم:


«مردی از راهی می گذشت و سخت تشنه شده بود. چاهی یافت؛ از چاه پایین رفت و آب نوشید و هنگامی که بیرون آمد، سگی دید که از شدت تشنگی دهانش را باز کرده و زبانش را بیرون آورده بود و آن را به خاک مرطوب می مالید. پس با خود گفت: این سگ به همان اندازه تشنه است که من تشنه بودم. لذا دوباره از چاه پایین رفت و جوراب چرمی خود را پُر از آب کرد و جورابش را به دهان گرفت و از چاه بالا آمد و به سگ آب داد. از این رو الله از او قدردانی کرد و گناهانش را بخشید». اصحاب گفتند: یا رسول الله، آیا به خاطر نیکی کردن به حیوانات نیز اجر و پاداش می یابیم؟ فرمود: 


«فی کُلِّ کَبِدٍ رَطْبةٍ أَجْرٌ»:


«نیکی کردن به هر موجود زنده و جانداری ثواب دارد».


و در روایتی آمده است: « فشَکَرَ اللهُ له، فغَفَرَ له، فَأَدْخَلَهُ الجَنَّةَ»: «الله از او قدردانی نمود و گناهانش را بخشید و او را وارد بهشت کرد». و در روایت دیگری آمده است: «بَیْنَما کَلْبٌ یُطیف بِرکِیَّةٍ قَدْ کَادَ یقْتُلُه الْعطَشُ إِذْ رأتْه بغِیٌّ مِنْ بَغَایا بَنِی إِسْرَائیل، فَنَزَعَتْ مُوقَهَا فاسْتَقت لَهُ بِه، فَسَقَتْهُ فَغُفِر لَهَا بِهِ»: «سگی پیرامون چاهی می چرخید و نزدیک بود از تشنگی هلاک شود. در این اثنا یکی از زنان زناکار بنی اسرائیل آن سگ را دید؛ پس جوراب چرمی اش را درآورد و با آن از چاه برای سگ آب کشید و به سگ آب داد و بدین وسیله گناهانش بخشیده شد».


منبع: [به روایت بخاری - مُتَّفَقٌ عَلَیه]


معنای "مُتَّفَقٌ عَلَیه" آنست که آن روایت هم در صحیح بخاری و هم در صحیح مسلم نقل شده است، ولی شاید لفظ حدیث کمی فرق داشته باشد و یا راوی حدیث کسی دیگر باشد.

  • حسین عمرزاده