| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۹۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

در زمان پادشاهان ایوبی محلّی به‌نام دارالعدل در قاهره تأسیس شد، و در روز های معین سلاطین ایوبی به آنجا آمده و دادخواهی می‌کردند، پادشاه عادل «نورالدّین زنگی» که اصالتاً تُرک بود، پیش از همه در شهر دمشق «دارالعدل» تشکیل داد، سلاطین ممالک به دارالعدل می‌آمدند و با احترام و مهربانی، مردم را پذیرفته و به حرفشان می‌رسیدند، سلاطینِ ممالک در روز های رسیدگی از تخت فرود می‌آمدند و پهلو به پهلوی مردم روی نیمکت‌ها می‌نشستند، بطوری که پادشاهان مثل سایر مردم روی زمین جلوس می‌کردند‌...خلاصه این‌که فرمان‌روایان اسلام به موضوع دادرسی توجهٔ بسیار داشتند و هرکس ولو‌ فرزندان و‌ نزدیکان آن‌ها شکایتی داشت، شخصاً رسیدگی نموده و حکم بحقّ می‌دادند، موارد بسیاری در تاریخ اسلام موجود است که صحت این گفته را تأیید می‌کند و‌ طوری این موضوع عادّی بود که فرمان‌روایان اسلام آن‌را جزء فریضهٔ حتمی خود می‌دانستند.


[تاریخ تمدّن اسلام اثر جُرجی‌ زیدان مسیحی ، ص 193_192،ترجمهٔ علی جواهر کلام،مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۲.ش]

  • حسین عمرزاده

یک بار جرّاح بن عبدالله والی خراسان به خلیفهٔ وقت،عمر بن عبدالعزیز  رَحِمَهُ الله، نامەای نوشت و ضمن گزارش نافرمانی خراسانیان، درخواست مجوّز سرکوب کرد و گفت:


"إنّ أهلَ خراسانَ قومُٗ ساءت٘ رعیتهم، و إنّه لا یُصلِحُهُم٘ إلّا السّیفُ والسَّوطُ، فإن٘ رأى أمیرُ المؤمنین أن٘ یَأذَنَ لي في ذلك":

ساکنان خراسان مردمانی نافرمان و بی انضباط هستند و سر به راه نمی شوند مگر با شمشیر و شلّاق!اگر امیرالمؤمنین صلاح بدانند رخصت سرکوب می خواهم!


عمر در پاسخ نوشت:


 " أمّا بعد، فقد بلغني کتابُك تذکر أن أهل خراسان قد ساءت رعیتهم، وأنه لا یصلحهم إلا السیف والسوط، فقد کذبت، بل یصلحهم العدل والحق، فابسط ذلك فیهم، والسلام":


نامەای از تو به من رسید مبنی بر این که خراسانیان مردمانی نافرمان اند و سر به راه نخواهند شد مگر با شمشیر و شلّاق!

بی گمان دروغ می گویی؛چرا که مراعات حق و عدالت،آنان را به راه خواهد آورد؛ پس این را در میانشان بگستران! 

والسّلام!

________________________________

سیوطی،تاریخ الخلفاء ،ج ۱،ص ۱۸۱

  • حسین عمرزاده

سعدی در باب اول گلستان، حکایتی خواندنی را به تصویر می‌کشد:


مرد ستم‌پیشه‌ای، هیزم درویشان را به قیمتی ناچیز از ایشان می‌خرید و به ثروتمندان، ارزان می‌فروخت. ناصحِ خیرخواهی از این کارش گِله کرد و گفت: ممکن است زورت برسد که ما را بفریبی، ولی خداوندِ دانا را چه می‌کنی؟


"زورت اَر پیش می‌رود با ما

با  خداوند  غیب‌دان  نرود

زورمندی مکن با اهل زمین

تا  دعایی  بر  آسمان  نرود"


مرد را این نصیحت خوش نیامد و بدان التفاتی نکرد. از قضا، شبی شعله‌ها از مطبخِ وی، زبانه کشید و در انبارِ هیزمش درافتاد و هرچه داشت، طعمه کرد و او را به خاکِ سیاه نشاند. مرد ناصح از کنارش گذشت و شنید که به دوستانش می‌گوید: "ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟!"

او هم پاسخ داد: "از دلِ درویشان"


"حذر کن ز دردِ درون‌های ریش

که ریشِ درون عاقبت سر کَنَد*

به‌ هم  بر مَکَن  تا  توانی  دلی

که  آهی  جهانی  به‌هم  برکند"


* سر کردن ریش: باز شدن زخم

  • حسین عمرزاده

روزی با دوستم از کنار یک دکه‌ی روزنامه‌فروشی رد می‌شدیم؛ دوستم روزنامه‌ای خرید و مؤدبانه از مرد روزنامه‌فروش تشکر کرد. امّا آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد.


- همان‌طور که دور می‌شدیم، به دوستم گفتم: چه مرد عبوس و ترش‌رویی بود.


+ دوستم گفت: او همیشه این‌طور است!


- پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می‌گذاری؟!


+ دوستم با تعجب گفت:


چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟! من خودم هستم.

  • حسین عمرزاده

در ابتدای قرن پنجم هجری (۴۰۳ هـ) بین دو فرمانده بزرگ اسلام اختلافات شدیدی رخ داد که در حال تبدیل شدن به جنگ عظیمی که سبب نابودی دو طرف بود می شد، از یک طرف طغان خان فاتح پر آوازه ترکستان و از طرف دیگر سلطان محمود غزنوی بت شکن و فاتح بخش عظیمی از هندوستان 


قبل از درگیری و برخورد سلطان طغان خان فرستاده به سوی سلطان محمود فرستاد و گفت:

مصلحت اسلام و مسلمانان در این است که تو به جنگ هند مشغول باشی و من هم به جنگ ترک، و  دست از جنگ و اختلاف مابین خودمان برداریم 


سلطان محمود هم به آغوش باز پذیرفت، و به بهترین شکل پاسخ داد و دو نفری به جنگ با کفار ادامه دادند.


{ الکامل فی التاریخ الجزء الثامن ص ۷۶  }

  • حسین عمرزاده

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را که دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد.

شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.

بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد؟

 گفت : چرا قصاب باشی آمد

طبیب گفت : تو چه کردی؟

شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت

طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی .


 گرچه لای زخم بودی استخوان

 لیک ای جان در کنارش بود نان

  • حسین عمرزاده

از کاسبی پرسیدند:


چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟ 


گفت: آن خدایی که مَلَک مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می کند!! چگونه مَلَک روزی اش مرا گم می کند!!!؟

  • حسین عمرزاده

دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اتاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.

لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرین‌تره!»

مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه‌ای بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.

  • حسین عمرزاده



تصویر بالا عکس هتلی است که وقف عثمان بن عفان است.

اما چگونه عثمان بن عفان رضی الله عنه هتلی را وقف کرده است؟


داستان این هتل به هزار و چهارصد سال قبل بر می گردد. زمانی که مهاجرین از مکه به مدینه مهاجرت کردند. مهاجرین که قبلا در مکه آب زمزم می نوشیدند با آب مدینه اذیت شدند. آنها نزد پیامبر صلی الله علیه و سلم آمدند و مشکل شان را پیش ایشان مطرح کردند و گفتند چاهی در مدینه وجود دارد که به آن بئر رومة می گویند و طعم آب آن شباهت بسیاری به طعم آب زمزم دارد، منتها صاحب این چاه یک یهودی است که آب را حتی به اندازه ی یک کف دست می فروشد

رسول الله صلی الله علیه و سلم برای یهودی قاصدی فرستاد و به او پیام داد که این چاه را به مسلمانان بفروشد و در مقابل برای او چشمه ای در بهشت خواهد بود. یهودی قبول نکرد و گفت خواهان مال است

هنگامی که عثمان رضی الله عنه این خبر را شنید نزد یهودی رفت و گفت می خواهد چاه را از او بخرد و یک روز چاه برای مسلمانان باشد و روز دیگر برای شخص یهودی. او پذیرفت، و از روز بعد همه ی مردم در روز عثمان آب می نوشیدند و روزی که نوبت یهودی بود کسی به سراغش نمی آمد

یهودی گمان کرد  که ضرر کرده است و سراغ عثمان رضی الله عنه رفت و به او گفت آیا چاه را می خری؟، عثمان رضی الله عنه موافقت کرد و با مبلغ بیست هزار درهم چاه را خرید و آن را وقف کرد تا مسلمین از آبش بنوشند

بعد از مدتی یکی از صحابه نزد عثمان آمد و از ایشان خواست چاه را به مبلغ بسیار بالایی به او بفروشد، عثمان رضی الله عنه گفت بیشتر از این به من پیشنهاد شده است!او گفت من سه برابر بیشتر از این پول می دهم عثمان رضی الله عنه گفت بیشتر از این به من پیشنهاد شده است و همچنان شخص مبلغ را بالاتر می برد تا زمانی که نه برابر پول اولیه را پیشنهاد داد و عثمان نپذیرفت. صحابی تعحب کرد و گفت این شخص که بیشتر از من پرداخت می کند کیست؟، عثمان گفت: الله تعالی ده برابر این به من نیکی می دهد

بعد از آن که چاه وقف مسلمین شد و بعد از گذشت مدتها درختان نخل در اطراف این چاه پدیدار شدند و در زمان عثمانی ها،دولت عثمانی به آنها رسیدگی کرد تا بزرگ شدند و بعد از آن دولت سعودی آمد و همچنان به آنها رسیدگی کرد تا زمانی که تعداد درختان نخل به حدود ۱۵۵۰ رسید

وزارت کشاورزی مسئول فروش خرمای این درختان شد و هر چه از پول آن به دست می آمد نصف آن بین ایتام و مساکین پخش می شد و نصف دیگر آن در حسابی مخصوص به اسم عثمان بن عفان در بانک و زیر نظر وزارت اوقاف نگه داری می شد

پس از گذشت مدتی پول واریز شده به بانک به اندازه ای رسید که می شد با آن یک قطعه زمین در منطقه ی مرکزی مدینه و نزدیک به مسجد نبوی خریداری کرد و زمین به اسم سیدنا عثمان بن عفان خریداری و به اسم ایشان هم ثبت شد و عملیات ساخت هتلی بزرگ در همان منطقه شروع شد

اکنون مراحل نهایی ساخت این بنا رسیده است و قرار است این هتل به یک شرکت هتل داری اجاره داده شود و پیش بینی می شود سالانه پنجاه میلیون ریال سعودی درآمد داشته باشد که نصف درآمد بین ایتام و مساکین توزیع می شود و نصف دیگر آن در بانک و حسابی به نام عثمان بن عفان نگه داری می شود

معامله با الله جل جلاله همیشه سودمند است


  • حسین عمرزاده

پسر:پدر،چرا بعضیا با اسلام مخالف هستن؟

پدر:اسلام کهنه ست،مال اعراب ۱۴۰۰ سال پیشه و خرافه ست پسرم...فقط گفتار نیک،پندار نیک،کردار نیک

پسر:جمله ای که گفتین از کیه؟

پدر:زرتشت گفته

پسر:زرتشت کی هست؟

پدر:پیغمبر ایرانیه که ۲۵۰۰ سال پیش زندگی می کرده

پسر:این که خیلی کهنه تره!

پدر:

پسر:پدر،مگه دیشب اون آقاهه تو ماهواره نمی گفت یه ایرانی اعتقاداتشم باید ایرانی باشه و دین عرب به درد خودش میخوره؟

پدر:آره می گفت،خوبم می گفت

پسر:اما پدر،خود آمریکایی ها و اروپایی ها که ادعا می کنن مسیحی هستن!

پدر:خب که چی؟

پسر:پس چرا اونا خودشون پیرو دینی شدن (مسیحیت) که منشأش یه سرزمین عربیه؟چرا مسیحیت برای اونا بیگانه نیس و کلی هم براش تبلیغ می کنن،اما اسلام برای ما باید بیگانه باشه؟!

پدر:

پسر:پدر یه سوال دیگه...

پدر:نه دیگه کافیه!

  • حسین عمرزاده



در دوران زمامداری عبدالرحمن الناصر در اندلس(به اسپانیایی:Andalucía،یکی از ۱۷ بخش خودمختار کشور اسپانیا) قحط سالی همه جا را فرا گرفت.

خلیفه شخصی را به سوی قاضی منذر بن سعید بلوطی روانه کرد تا با مردم نماز استسقاء ( طلب باران ) برگزار کند،وقتی پیک خلیفه به قاضی رسید ایشان خطاب به قاصد فرمود: بگو خلیفه خود چه می کند؟
قاصد گفت: او را خاشع‌تر و فروتن‌تر از امروز ندیده‌ام لباسی زمخت برتن کرده و در خلوت خویش با گریه و زاری شدید مشغول دعاست و می‌گوید: خدایا همه چیز من در قبضه‌ی تو قرار دارد، به خاطر من بندگانت را عذاب مده!
قاضی فرمود: الله اکبر، به الله سوگند از آسمان برایتان باران می‌بارد، هرگاه جبار زمین فروتن شد جبار آسمان به رحم می آید…
سپس به غلامش گفت: برای ادای نماز طلب باران ندا بزن و چترم را برایم بیاور.
مردم همه جمع شدند و قاضی بر بالای منبر رفت..
مردم همه مشتاق شنیدن سخنان قاضی منذر بن سعید بودند، قاضی سخنان خود را با این آیه آغاز نمود: ﴿سَلَامٌ عَلَیْکُمْ ۖ کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَهَ ۖ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْکُمْ سُوءًا بِجَهَالَهٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ﴾؛ «سلام بر شما، پروردگارتان رحمت را بر خود فرض کرده که هر کس از شما از روی نادانی کار بدی مرتکب شود؛ سپس بعد از آن توبه و درستکاری کند، البته او آمرزنده‌ی مهربان است». [سوره‌ی انعام، آیه‌ی ۵۶]

چندین بار این آیه را تکرار کرد…

مردم با شنیدن این آیات لرزه بر اندامشان افتاد و به گریه افتادند و صدای ضجه شان همه جا را فرا گرفت…
غرق در گریه و زاری و توبه و انابت بودند که ابرهای زیادی آسمان را فرا گرفت و بارانی شدید باریدن آغاز کرد.


منابع: البدایة و النهایة و تاریخ الاسلام.
  • حسین عمرزاده

داستانی زیبا و مستند،برگرفته از مطالب موجود در سایت های اینترنتی.

امام ابوزرعه‌ی رازی از بزرگان اهل حدیث در قرن سوم هجری است و همانگونه که از نام ایشان پیداست اصالتا اهل ری می‌باشد.
تمکن وی در حفظ حدیث به حدی بود که خود وی می‌گوید: “دویست هزار حدیث را چنان از حفظ دارم که کسان دیگر سوره‌ی قل هوالله احد را از حفظ دارند”. به همین سبب وی به “سرور حفاظ” شهرت داشت. اسحاق بن راهویه محدث و فقیه بزرگ خراسان می‌گوید: “حدیثی که ابوزرعه‌ی رازی آن را نشاسد، اساسی ندارد”.
اما آنچه می‌خواهم آن را روایت کنم داستان تاثیر گذار وفات این امام بزرگ است که مطئمنا درس‌های بسیاری را در خود دارد.
این داستان را گروهی از ائمه و حفاظ حدیث که در هنگام وفات این امام حضور داشتند نقل کرده‌اند.
“حافظ ابوجعفر محمد بن علی شوشتری” این واقعه را چنین نقل می‌کند:
در هنگام وفات امام ابوزرعه‌ی رازی در ماشهران به نزد او آمدیم در حالی که ابوحاتم و محمد بن مسلم و منذر بن شاذان و گروهی دیگر از علما نیز آنجا بودند.
اینجا بود که این علما به یاد حدیث تلقین افتادند. (تلقین این است که در هنگام وفات شخص، کلمه‌ی لا إله إلا الله را به او بگوییم تا شخص در حال وفات آن را بگوید و این کلمه آخرین سخن او در دنیا باشد).
حافظ ابوجعفر شوشتری می‌گوید: آن علما از اینکه کلمه‌ی شهادتین را به یاد او بیاورند شرم کردند و هیبت امام ابوزرعه به آنان اجازه‌ی چنین کاری را نداد پس با خود چاره‌ای اندیشیدند و گفتند: بیایید حدیث را بیان کنیم. (یعنی سند حدیث را از اول آن بگوییم تا آنکه امام حدیث را کامل کند).
محمد بن مسلم بن وارة گفت: “ضحاک بن مخلد ما را حدیث گفت، از عبدالحمید بن جعفر از صالح بن ابی …” و از این بیشتر نگفت.
سپس ابوحاتم گفت: “ابوعاصم ما را حدیث گفت، از عبدالحمید بن جعفر از صالح…” و جلوتر نرفت.
دیگر محدثان نیز ساکت ماندند و چیزی نگفتند.
اینجا بود که امام ابوزرعه‌ی رازی امام بزرگ اهل حدیث در زمانه‌ی خویش در حالی که در حال وفات بود چشمانش را گشود و گفت:
“بندار ما را حدیث گفت، و همچنین ابوعاصم، و همچنین عبدالحمید بن جعفر، از صالح بن أبوغریب از کثیر بن مرة حضرمی از معاذ بن جبل که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ فرمود: هر که آخرین سخنش لا إله إلا الله باشد به بهشت داخل می‌شود. (۱)
و جان به جان آفرین تسلیم کرد.” [پایان حکایت از زبان ابوجعفر شوشتری]
گفته‌اند لحظه‌ی وفات خلاصه‌ای است از همه‌ی زندگی انسان، و انسان نمی‌تواند در این لحظه جز حقیقت درون خود را نشان دهد، و چه زیباست داستان وفات این مرد بزرگ که همه‌ی زندگی خود را صرف رساندن پیام رسول الله ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ به امت ایشان کرده بود و در پایان نیز با ذکر حدیثی از رسول الله ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ با سند آن، و گفتن کلمه‌ی “لا إله إلا الله” جان به جان آفرین تسلیم کرد، گو اینکه این لحظه، خلاصه‌ای بود از زندگی این امام بزرگ.
این قضیه‌ را حاکم در معرفة علوم الحدیث (ص۷۶) _ و همچنین در مستدرک (۱/۵۰۰) و ذهبی در سیر أعلام النبلاء (۱۳/۷۶) و سبکی در طبقات الشافعیة (۱/۶۴) _ و از طریق او بیهقی در شعب الإیمان (۱۶/۲۵۰) ، و ابن عساکر در تاریخ مدینة دمشق (۳۸/۳۶) و خطیب بغدادی در تاریخ بغداد (۱۰/۳۳۵) ، و از طریق او مزی در تهذیب الکمال ( ۱۹/۱۰۱) ، نقل کرده‌اند.
امام سْبکی در طبقات الشافعیة می‌گوید: “داستان تلقین ابوزرعه‌ی رازی دارای اصل صحیح است”.
۱- ابوداوود این حدیث را روایت کرده است.

  • حسین عمرزاده