| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دنیا» ثبت شده است


معتقدم درک و فهم انسان به مرور زمان در ارتباط با سخن ها یا متون و کتاب ها تغییر می کند و اغلب این درک و فهم اصطلاحا پخته تر می شود.
بنابراین به نظرم باید برخی سخن ها و متون مفید را بصورت دوره ای مرور کرد.
سال ها پیش وقتی استاد،حدیث ذیل را تدریس می کرد آنچه که از متن یا توضیح حدیث متوجه‌می شدم محدود به دانش ترجمه لغات از عربی به فارسی بود اما این روزها که روزهای پایانی ۳۰ سالگی ام را سپری می کنم درک دیگری نسبت به این روایت دارم.نه تنها کهنه نشده و گرد و غبار نگرفته بلکه تازگی دوچندان پیدا کرده و برایم سرشار از درس است.
دوست دارم این درس زیبا و خردمندانه را با شما نیز به اشتراک بگذارم.

پیامبر صلی الله علیه وسلم دست بر روی شانه یار و صحابی گرانقدرشان عبدالله فرزند عمر بن خطاب رَضِيَ اللهُ عَنهُما گذاشتند و در قالب پند به ایشان فرمودند:

كُنْ في الدُّنيا كأنَّك غريبٌ أو كعابرِ سبيلٍ

یعنی ای عبدالله؛در دنیا همچون فردی غریب یا یک رهگذر و مسافر باش.

عبدالله رَضِيَ اللهُ عَنهُ هم با الگو قرار دادن این فرمایش پیامبر صلی الله علیه وسلم به دیگران می گفت:

إذا أصبحتَ فلا تنتظِرِ المساءَ ، وإذا أمسيْتَ فلا تنتظِرِ الصَّباحَ ، وخُذْ من صِحَّتِك لمرضِك ، وفي حياتِك لموتِك

یعنی:وقتی بامداد بر تو آمد،منتظر شب نباش
و وقتی شب شد،منتظر صبح نباش
در موقع تندرستی و سلامتی،برای روزهای بیماری ات توشه برگیر
و در زندگی،برای مرگ و مردنت هم توشه فراهم کن.

منبع : صحیح بُخاري ۶۴۱۶


پ ن:این روایت به معنای به اصطلاح بریدن از زندگی یا القای افسردگی و نا امیدی نیست
بلکه می توان برداشت های مثبت بسیاری از آن داشت.
وقتی ارزش وقت و فرصت را بدانی آن را غنیمت می شماری
صبح هنگام آغاز کار و زندگی یا شب هنگام استراحت و خواب به بهانه داشتن عمر و فرصتی طولانی برای جبران،بدی یا گناه نمی کنی و تمام سعی و تلاش ات را بر فراهم کردن توشه ای نیک و خوب می گذاری و نعمت سلامتی و داشتن وقت را غنیمت می شماری.

  • حسین عمرزاده

سَلّامُ بن أبي مُطيع رَحِمَهُ الله :


«برای نعمتی که الله در دینت به تو بخشیده شکرگزارتر از نعمتی باش که در دنیایت به تو عطا کرده است».


كُنْ لِنِعْمَةِ اللهِ عَلَيْكَ فِي دِينِكَ أَشْكَرُ مِنْكَ لِنِعْمَةِ اللهِ عَلَيْكَ فِي دُنْيَاكَ.

حِلیَة الأولیاء: ۶/ ١٨٨

  • حسین عمرزاده

ابن حَزم رَحِمَهُ الله :


"هر کس به مقدار کمی که دارد در مقابل فراوانی که در نزد توست اکتفا کند، براستی همانند تو غنی است هر چند تو ثروت قارون را داشته باشی."



من اكْتفى بقليله عَن كثير مَا عنْدك فقد ساواك فِي الْغنى وَلَو أَنَّك قَارون

الْأَخْلَاقُ وَ السِّيَر | صـ ١٩٥

  • حسین عمرزاده

مالک بن دینار رَحِمَهُ الله :


از وقتی مردم را شناختم نه برای ستایش آنها شاد شدم و نه از نکوهش شان ناراحت.


گفتند: چگونه؟


گفت: چون هم ستایشگر آنها زیاده‌روی می‌کند و هم نکوهشگرشان!


مُنْذُ عَرَفْتُ النَّاسَ لَمْ أَفْرَحْ بِمِدْحَتِهِمْ وَلَا أَكْرَهُ مَذَمَّتَهُمْ» قِيلَ: وَلِمَ ذَلِكَ قَالَ: لِأَنَّ مَادِحَهُمْ مُفَرِّطٌ وَذَامُّهُمْ مُفَرِّطٌ.


حِلیَةُ الأَولیاء: ج ٢ ص ٣٧٢

  • حسین عمرزاده

عُمَر بن عبدالعزیز رَحِمَهُ الله از همنشینانش پرسید :


احمق ترینِ مردم چه کسی است ؟


گفتند : احمق‌ترین مردم کسی است که آخرت خود را بفروشد تا دنیا را به دست آورد.


عمر گفت: احمق‌تر از او کسی است که آخرت خود را برای دنیای دیگران بفروشد!


قَالَ عُمَرُ بْنُ عَبْدِ الْعَزِيزِ لِجُلَسَائِهِ: " أَخْبِرُونِي بِأَحْمَقِ النَّاسِ، قَالُوا: رَجُلٌ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَاهُ، فَقَالَ عُمَرُ: " أَلَا أُنَبِّئُكُمْ بِأَحْمَقَ مِنْهُ؟ قَالُوا: بَلَى، قَالَ: «رَجُلٌ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَا غَيْرِهِ»


حِلیَةُ الأَولیاء ج ٥ ص ٣٢٥

  • حسین عمرزاده


عبدالرحمن الناصر لِدینِ الله ، بزرگترین پادشاه اندلس بود. او بیش از پنجاه سال در این سرزمین زیبا و باشکوه که به قول گوستاو لوبون ( مورخ،فیلسوف و پزشک مشهور فرانسوی ) به سبب حکومت مسلمین،تاجی بر سر اروپا بود (۱) پادشاهی کرد.


پس از وفاتش برگه‌ای با خط او یافتند که در آن نوشته بود: «روزهایی که بدون کدورت شاد گذشت را شمردم... ۱۴ روز بود...». (۲)


سعی کنید شاد باشید... اما در پایان این را فراموش نکنید که شادی‌های زمینی خالص نیست.


تصویر فوق نمایی از کاخ باشکوه الحمراء در غرناطه-گرانادا Granada /اسپانیا و به عنوان نمادی از هنر و تمدن زیبای اسلامی است.


۱.تاریخ تمدن اسلام و عرب، گوستاو لوبون، ترجمه‌ی محمدتقی فخرداعی گیلانی، ص‌۳۴۵تا۳۴۷ و ص۳۶۱.

۲.أيام السرور التي صفت لي دون تكدير في مدة سلطاني يوم كذا من شهر كذا من سنة كذا.فعدت تلك الأيام؛ فوجد فيها أربعة عشر يوما. منبع : البيان المُغْرِب في أخبار الأندَلُسِ والمَغرِب تأليف ابن عِذاري المراكشي ۲/۲۳۲
  • حسین عمرزاده

ابن سَمّاک رَحِمَهُ الله :


دنیا همه‌اش اندکی بیش نیست، که از آن جز اندکی باقی نمانده،و از این باقی‌مانده جز اندکی به تو نرسیده،و از اندکِ تو جز اندکی نمانده است!


الدُّنْيَا كُلُّهَا قَلِيْلٌ، وَالَّذِي بَقِيَ مِنْهَا قَلِيْلٌ، وَالَّذِي لَكَ مِنَ البَاقِي قَلِيْلٌ، وَلَمْ يَبْقَ مِنْ قَلِيْلِكَ إِلاَّ قَلِيْلٌ...


سِیَرُ أعلامِ النُّبَلاء ۸/۳۳۰

  • حسین عمرزاده
ابو هُرَیرَة رَضِيَ اللهُ عَنهُ :

وقتی انسان می‌میرد ملائکه می‌گویند: «چه فرستاده؟» و مردم می‌گویند: «چه به جای گذاشته»!

" إِذَا مَاتَ الْمَيِّتُ تَقُولُ الْمَلَائِكَةُ: مَا قَدَّمَ؟ وَيَقُولُ النَّاسُ: مَا تَرَكَ؟ "

ابن أبي شَیبَة ۷/۱۳۰-۳۴۷۰۶
  • حسین عمرزاده

شعری خواندنی از سعدی شیرازی رَحِمَهُ الله که سرشار از حکمت و تلنگر درباره ارزش و جایگاه دنیا و بیان سرانجام وابستگی به دنیا و غفلت است :

#شعر_خوب_بخوانیم


ای که پنجاه رفت و در خوابی


مگر این پنج روزه دریابی


تا کی این باد کبر و آتش خشم


شرم بادت که قطرهٔ آبی


کهل گشتی و همچنان طفلی


شیخ بودی و همچنان شابی


تو به بازی نشسته و ز چپ و راست


می‌رود تیر چرخ پرتابی


تا درین گله گوسفندی هست


ننشیند فلک ز قصابی


تو چراغی نهاده بر ره باد


خانه‌ای در ممر سیلابی


گر به رفعت سپهر و کیوانی


ور به حسن آفتاب و مهتابی

  • حسین عمرزاده

|دو خط کتاب


«به‌نظر می‌رسد جهان پُست‌مُدرن ما احتمالاً به جهانی دچار خلأ معنوی و ابتذال فرهنگی تغییر می‌یابد که در آن پراکسیس‌های اجتماعی به نحو پایان‌ناپذیری تکرار و هجو می‌شوند، جهانی چندباره با انسان‌هایی بیگانه‌شده بدون درکی از خود و تاریخ که به بی‌شمار شبکه‌های تلویزیونی وابسته‌اند».


نیچه و پُست‌مُدرنیسم، دیو رابینسون، ص۴٨

  • حسین عمرزاده

به امام شافعی رَحِمَهُ الله گفته شد :


چرا با اینکه ضعیف نیستی همیشه عصا به دست داری؟

گفت:

تا به یاد داشته باشم که مسافر هستم. (یعنی در این دنیا)



قيل للإمام الشَّافعيِّ: 

مالكَ تُدمِنُ إِمسَاكَ العَصَا وَلَستَ بِضَعِيفٍ! 

فَقَالَ: « لِأَذكُرَ أَنِّي مُسَافِرٌ » يَعنِي فِي الدُّنْيَا.

⌯ المجموع شرح المهذب (٥٥٧/١).

  • حسین عمرزاده

ابو الدَّرداء رَضِيَ اللهُ عَنهُ در یک تشییع جنازه شرکت کرد

دید که بستگان مرده گریه می کنند

گفت :

بیچاره ها،مُرده های فردا بر مرده امروز گریه می کنند؟!




خَرَجَ أَبُو الدَّرْدَاءِ فِي جَنَازَةٍ، فَرَأَى أَهْلَ الْمَيِّتِ يَبْكُونَ عَلَيْهِ، فَقَالَ: «مَسَاكِينُ، مَوْتَى غَدًا يَبْكُونَ عَلَى مَيِّتِ الْيَوْمِ؟ ‍»
[«الزهـد لأبـي حاتـم»(۸)]
  • حسین عمرزاده

زنی تهیدست که پسرش را به همراه داشت از راهی عبور می کرد...


ناگهان صدایی از درون غار شنید!!!!


صدا می گفت :


وارد شو و هرچه می خواهی بردار

اما اساس و اصل را فراموش نکن!!

چون همین که از غار خارج شوی

ورودی آن تا ابد بسته خواهد شد...


فرصت را غنیمت بدان اما اصل را فراموش نکن!


زن فقیر به محض اینکه وارد غار شد از رنگ و تعداد جواهرات و طلاها ذوق زده شد


پسرش را در گوشه ای گذاشت


و‌ خودش به جمع آوری طلاها و جواهرات مشغول شد


برای آینده خوبی که در انتظارش بود رویا پردازی می کرد


دوباره آن صدا را شنید


می گفت :


فقط ۸ ثانیه دیگر وقت داری


اصل را فراموش نکن...


تا صدا را شنید از ترس تمام شدن وقت و بسته شدن در شتابزده شد


با تمام توان به سمت در غار رفت


و هنگامیکه نشسته بود و دست آوردهایش را می شمرد


متوجه شد که پسرش را درون غار جا گذاشته است!!


و در غار تا ابد دیگر باز نخواهد شد...


او‌ ماند با غصه هایی که به وسیله آن جواهرات


هرگز

برطرف

نخواهند شد.


دنیا هم به این صورت است


هر آنچه که می خواهی به دست بیاور


اما اصل و اساس که همانا «اعمال صالح» و «کارهای نیک» هستند را فراموش نکن...


چرا که زمان بسته شدن در را نمی دانیم


و توان بازگشت برای تصحیح خطاها را هم نداریم.

  • حسین عمرزاده

حکایت شده که پادشاهی از پادشاهان از وزیر خود درخواست کرد تا عبارتی بر روی انگشترش حک کند که چنانچه غمگین باشد و آنرا بخواند شاد شود و چنانچه شاد باشد با خواندنش اندوهگین گردد!

بنابراین وزیر این عبارت را انتخاب کرد:


هذا الوقتُ سَیَمضي (این نیز بگذرد)


این عبارت در عین کوتاه بودن،سخنان بسیاری به همراه دارد

بله

چه بخواهیم و چه نخواهیم زمان خواهد گذشت

زمان شادی خواهد گذشت

و زمان غم هم خواهد گذشت...

  • حسین عمرزاده

جلوی تاکسی نشسته بودم و داشتم شماره‌های به‌دردنخور را از گوشی‌ام پاک می‌کردم. پسر جوانی که عقب نشسته بود از راننده پرسید: «عمو از گوشیت راضی هستی؟» به راننده نگاه کردم. موبایل دستش نبود و داشت رانندگی می‌کرد. برگشتم و به پسر جوان نگاه کردم. پسر جوان هم به من خیره شده بود. فهمیدم که سوالش را از راننده نپرسیده و از من پرسیده است.  به پسر جوان گفتم: «با منید؟» پسر گفت: «بله، گوشیه خوبیه؟» گفتم: «چرا به من گفتین عمو؟» پسر گفت: «چی بگم؟... بگم پدرجان؟... بگم استاد؟».‌

‌سنم خیلی از پسر جوان بیشتر نبود... توی آینه نگاه کردم. اشتباه می‌کردم سنم خیلی بیشتر بود.‌

‌به نسبت پسر جوان من همان عمو، استاد یا پدرجان بودم. راننده هم مثل من عمو، استاد یا پدرجان بود. به راننده نگاه کردم راننده هم به من نگاه کرد.  از راننده پرسیدم: «ما زود پیر نشدیم؟» راننده گفت: «هم آره، هم نه... همینه دیگه» بعد گفت: «اینها هم زود پیر میشن... چشم به هم بزنی اینها جای ما نشستن»‌

گفتم: «اونوقت ما کجاییم؟» راننده گفت: «ما مردیم» گفتم: «چه زود!» راننده گفت: «آره صد سالگی‌ هم که بمیریم باز جوانمرگ شدیم.» و خندید. من هم به زور خندیدم.‌

‌پسر جوان گفت: «عمو از گوشیت راضی هستی؟» گفتم: «ولم کن» راننده به پسر جوان گفت: «آره، اینا گوشی‌های خوبیه»...‌

‌چند دقیقه بعد من و راننده از تاکسی پیاده شدیم و پسر جوان آمد جلوی تاکسی نشست.‌


‌سروش صحت

  • حسین عمرزاده

امام یحیی بن شرف، معروف به النَوَوِی رَحِمَهُ الله، هم عصر سلطانْ "الظاهر بیبرِس" بود، کسی که با تاتارها جنگید و آنها را از بسیاری از سرزمینهای مسلمانان بیرون راند.

(به علت شرایط جنگی) سلطان بیبرس تصمیم گرفته بود که باغ و بستانهای منطقەی غوطەی دمشق را به بهانەی نیاز دولت بە ثروت و امکانات مالی در نبرد با تاتارها تصرف کند، و بهانەی دیگری کە برای این کار داشت این بود کە صاحبان این باغ و بستانها نمیتوانند مالکیت خود را بر این املاک اثبات کنند، و از علماء خواست که برای اینکار فتوی صادر کنند.


امام نووی به نشانەی اعتراض با سلطان بیبرس مخالفت کرد، خصوصاً اینکه سلطان املاک و زمینهای فراوانی داشت که میتوانست به جای تصرف باغهای مردم از طریق این املاک نیازش را برطرف سازد.


امام نووی و جمعی دیگر از علماء در نامەای بە سلطان بیبرس این موضوع را به وی تذکر دادند. سلطان از این جرأت و مخالفت آشکار در مقابل خودش خشمگین شد و به قطع حقوق ماهانه و برکناری امام نووی از تمامی مناصبش دستور داد، ولی اطرافیان سلطان به او اطلاع دادند که: 


برای شیخ هیچ حقوق ماهیانه و یا مقام و منصبی وجود ندارد!!


سپس هنگامی که امام نووی دید که نامه نوشتن به سلطان فائدەای ندارد، خودش مستقیماً بە نزد وی رفت و بسیار تند با او صحبت کرد و روبەرو شد، و سلطان نیز تصمیم گرفت که امام نووی را آزار و شکنجه دهد.

اما پروردگار در دل سلطان امر دیگری قرار داد و امام نووی را محافظت فرمود بگونەای که سلطان دستور خود را مبنی بر مصادرەی زمینها و باغات مردم الغا کرد.


نقل از کتاب : المنهل الراوی من تقریب النواوی


امام ابن کثیر دربارەی امام نووی میفرماید: حقیقتاً امام نووی در دار العدل ( دادگاه) در موضوع غوطەی دمشق و مصادرەی املاک و باغات آن مقابل سلطان ظاهر بیبرس ایستاد و با دستور وی مخالفت کرد، و پرودگار وی را از شر و گزند سلطان محفوظ داشت بعد از آنکه سلطان خشمگین شد و خواست که وی را شکنجه کند، ولی بعد از این ماجرا بیشتر از قبل به امام نووی محبت ورزید و به او احترام گذاشت.


تاریخ النووی للسخاوی٤٥


وجه استناد به این داستان:

برای شیخ هیچ حقوق ماهیانه و یا مقام و منصبی وجود ندارد!!.

  • حسین عمرزاده

علماء راستین اینگونە زیستە‌اند... با این منزلت... با این همت... با این سیرت...

بی‌رغبت‌ترین مردم نسبت بە دنیا و طمّاع‌ترینشان نسبت به آخرت و ما عندالله. 


در مختصر تاریخ دمشق آمده است که:


عطاء بن ابی رباح در مجلس هشام بن عبدالملک حاضر شد، خلیفه نیز بسیار او را مورد استقبال و خوشامد گویی قرار داد و آنقدر وی را به خودش نزدیک کرد که زانوهایشان به هم چسبید. حاضران و اشراف دربار همه سکوت کردند و هشام گفت: 

ای ابا محمد (عطاء بن ابی رباح) آیا حاجتی داری؟ عطاء فرمود: ای امیر المٶمنین مایحتاج و رزق و روزی مردم حرمین (مکه و مدینه) را برایشان تأمین کن. هشام فورا به حسابدار خزانه دستور داد و گفت: برای اهل مکه و مدینه مایحتاج یک سالشان را بفرستید. 


سپس رو به عطاء کرد و گفت: ای ابا محمد حاجت دیگری داری؟ عطاء جواب داد: ای امیر المؤمنین.. اهل حجاز و منطقه‌ی نجد ریشه‌ی مردم عرب و امراء امت اسلام هستند، اگر ممکن است اضافه‌ی صدقاتی را که جمع کرده‌اند به آنها برگردانید. هشام گفت: حتماً... و دستور این کار را نیز صادر کرد و دوبارە پرسید: ای ابا محمد حاجت دیگری هست؟ عطاء گفت: بله ای امیر المؤمنین.. سنگرنشینان و مرابطین در دفاع از دیار اسلام شب و روز را سپری می‌کنند و در برابر دشمنان می‌جنگند، آیا اموالی را بە آنها اختصاص دادە‌ای؟ چرا کە اگر آنها نباشند نابود خواهید شد.

 هشام فوراً دستور داد کە ارزاق و اموالی را بە تمام مرزها گسیل دارند، سپس عطاء در مورد کفار اهل ذمە نیز سفارش کرد کە آنها را بیش از حد شرعی در تنگنا قرار ندهند و بە هشام بە عنوان آخرین حاجت خود توصیە کرد و فرمود:

 ای امیر المؤمنین، برای عاقبت خودت از الله بترس چراکه تو تنها خواهی ماند و تنها خواهی مرد و تنها نیز حشر خواهی شد و در هنگام محاسبه‌ی الهی به خدا سوگند کسی از خدم و حشم با تو نخواهند بود؛

 هشام مات و مبهوت به زمین نگاه می‌کرد و عطاء نیز از محضر وی خارج شد.


 راوی ماجرا درادامه می‌گوید که: هنگامی که به در خروجی نزدیک می‌شدیم مردی با کیسه‌ای در دست دنبال عطاء می‌آمد و گفت: این را امیر المؤمنین برای تو فرستاده است. عطاء فرمود: من از شما اجر و پاداشی نخواسته‌ام، اجر من فقط پیش پروردگار است و بس. سپس خارج شد و به الله سوگند که حتی جرعه‌ آبی نیز از دربار هشام ننوشیدند.


منبع؛مختصر تاریخ دمشق، ج ۱۷ ص ٦٦- ٦۷


  • حسین عمرزاده

از میمون بن مهران رحمه الله پرسیده شد؛

چه زمانی یک بیمار می تواند نماز را به صورت نشسته ادا کند(و این عذر برایش موجه باشد)؟

گفت؛در صورتی که چنانچه دنیا به او پیشنهاد شود برای (رسیدن به) آن (هم) نایستد...


سُئل میمون بن مهران رحمه الله:

ما حدُّ المریضِ أن یُصلِّی جالسًا؟

فقال:"حدُّه : لو کانت دنیا تَعرض له لم یقم إلیها"٠

مصنّف ابن أبی شیبة٤٨١/٣

  • حسین عمرزاده

توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم 

طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم


خواندم سه عمودی


یکی گفت : بلند بگو


گفتم : یک کلمه سه حرفیه _

ازهمه چیز برتر است؟


حاجی گفت: پول


تازه عروس مجلس گفت: عشق


شوهرش گفت: یار


کودک دبستانی گفت: علم


حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه 

گفتم: حاجی اینها نمیشه 

گفت: پس بنویس مال


گفتم: بازم نمیشه 

گفت: جاه


خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه 

مادر بزرگ گفت: 

مادرجان، "عمر" است.


سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار


دیگری خندید و گفت: وام


یکی از آن وسط بلندگفت: وقت


خنده تلخی کردم و گفتم: نه 

اما فهمیدم

تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی 

حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم

شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش

کشاورزبگوید: برف  لال بگوید: حرف

ناشنوا بگوید: صدا

نابینا بگوید: نور


و من هنوز در فکرم

که چرا کسی نگفت: 

"  خدا  "...

  • حسین عمرزاده

روی پای خانم مُسنی که جلوی تاکسی نشسته بود، سبدی حصیری بود که گربه لاغری وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه می‌کرد ! پسربچه‌ای که با مادرش عقب تاکسی نشسته بود از خانم مسن پرسید : «چرا گربه‌تون اینقدر زشته؟» زن گفت : «اینکه خیلی خوشگله، تازه نابغه هم هست!» مادر پسربچه گفت : «نابغه است؟» زن مُسن با افتخار گفت : «بله... جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت : «دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت : «دو دو تا؟» گربه چهار تا میو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت : «سه دو تا؟» گربه شش بار میو گفت. بچه رو به گربه گفت : «چهار دو تا؟» گربه جوابی نداد و فقط به پیرزن نگاه کرد ! پسربچه پرسید : «پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت : «فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده... ولی اگه زنده بمونم بقیه‌اش رو هم یادش میدم.» بچه پرسید: «زود یاد می‌گیره؟» زن مسن گفت: «آره خیلی علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت: «چهار دو تا میشه هشت تا.» گربه به زن مسن خیره شده بود. زن مسن گفت: «آخی... نازی.» کمی جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغه‌اش پیاده شدند ...

مادر پسربچه گفت : «چقدر دلم برای خانمه سوخت.» پسربچه گفت : «چرا؟» مادر گفت : «چه می‌دونم... طفلکی زندگیش همین بود که به گربه‌اش جدول ضرب یاد بده... خیلی تنها بود ...»

راننده رادیو را روشن کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت پسربچه پرسید : «مامان هفت هشت تا چند تا میشه؟» مادر گفت: «پنجاه و شش تا.»

گوینده رادیو از نزدیک شدن یک توده هوای سرد خبر می‌داد .


سروش صحت

  • حسین عمرزاده