| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

از دزدی تا فرمانروایی:

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۳۱ ق.ظ


به عقد چه کسی؟...تنها دخترم را به عقد چه کسی در بیاورم؟!


هر شب پادشاه بر روی تختش می نشست و به این مساله می اندیشید؟

یک شب

وزیرش را صدا زد و از او خواست تا در جستجوی جوانی صالح به مسجد برود

وزیر،جوانی را مشاهده کرد که دعا و مناجات را بر خواب ترجیح داده بود!


درست در همان شب

دزدی تصمیم گرفته بود برای سرقت به مسجد برود

و اتفاقا قبل از وزیر و سپاهیان رسیده بود...


دزد با درهای بسته مواجه شد

اما توانست از دیوار بالا برود و وارد مسجد شود.


درست موقعی که در جستجوی اشیاء گرانبها بود صدایی شنید

کسی داشت در را باز می کرد!!!!


دست و پایش را گم کرد

راه حلی به ذهنش نرسید

جز اینکه تظاهر کند نماز می خواند...


سپاهیان رسیدند...دیدند در بسته است...آن را باز کردند


غیر منتظره بود!

دیدند شخصی در حال نماز خواندن است!!


وزیر گفت : سبحان الله !...چه علاقه ای به نماز خواندن دارد!!!...حتما دیده در بسته است و از دیوار وارد شده!!

به محض تمام شدن نماز، او را بیاورید


دزد از شدت ترس تا نمازی را تمام می کرد،نماز دیگری را آغاز می کرد و سپاهیان پادشاه هم از تقوا و تعبدش شگفت زده بودند!!


تا اینکه وزیر دستور داد منتظر تمام شدن نمازش باشند و قبل از آنکه نماز دیگری را شروع کند مانعش شوند...


این اتفاق افتاد

او را با خود به قصر پادشاه بردند...


پس از اینکه پادشاه در مورد مناجات و نیایش های جوان شنید گفت :

حتما تو همان شخصی هستی که مدت هاست به دنبالش هستم

و به خاطر خداترسی و ایمانی که داری تنها دخترم را به ازدواج ات در میاورم تا تبدیل به یک امیر و فرمانروا بشوی.


جوان بهت زده شد!

آنچه گوش هایش می شنید را باور نمی کرد!!


از خجالت سرش را پایین انداخت و در دلش گفت :


الهی


با یک نماز مصنوعی و دروغین،مرا فرمانروایی و همسری دختر پادشاه بخشیدی


پاداشت چه خواهد بود

چنانچه تو را خالصانه و از روی ایمان بندگی کنم؟؟

  • حسین عمرزاده

داستان انگیزشی

داستانک

نماز

نظرات  (۱)

بسیار آموزشی بود . تشکر

پاسخ:
سپاسگزارم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی