| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

حکایتی بس خواندنی و زیبا:

دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۴:۳۴ ب.ظ

حکایت امام اوزاعی رحمه الله و حاکم عباسی


عبدالله بن علی عباسی، ۳۸ هزار نفر مسلمان را به قتل رساند و اسبان لشکرش را داخل مسجد بنی امیه برد. سپس وارد قصرش شد و گفت: آیا از بین مردم، کسی را می شناسید که بتواند بر من اعتراض کند؟


به او گفتند: کسی جز اوزاعی یارای اعتراض به تو را ندارد! پس دستور داد که او را نزدش حاضر کنند. زمانی که به اوزاعی خبر دادند برخاست و غسل نمود، سپس کفنش را به تن کرد و بعد لباسش را بر آن پوشید، و عصایش را برداشت و از خانه اش خارج شده و رهسپار قصر شد.


حاکم به وزیرانش دستور داد که دو صف در طرف چپ و راست روبروی هم تشکیل دهند و شمشیرهای خود را بالا ببرند. خواست که اوزاعی را بترساند، سپس فرمان به ورود وی داد.


سپس اوزاعی که با هیبت علما و استواری سوارکاران گام بر می داشت وارد شد. حاکم به او گفت: آیا تو اوزاعی هستی؟ او نیز با ثبات و ابهت پاسخ داد: مردم می گویند که اوزاعی هستم.


اوزاعی درمورد خودش می گوید: به الله سوگند او را فقط مانند یک مگس در برابر خودم دیدم، روزی که عرش خدای رحمان را تصور کردم که در روز قیامت آشکار می گردد و منادی ندا می زند که گروهی در بهشت هستند و گروهی هم در جهنم . به الله قسم وارد قصرش نشدم، مگر بعد از اینکه جانم را به خداوند عزوجل فروختم.


حاکم به او گفت: نظرت درمورد این خونهایی که ریختیم چیست؟ امام اوزاعی فرمود: فلانی از فلانی از جد تو عبدالله بن عباس برایم روایت نموده که رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرمودند: «ریختن خون هیچ انسان مسلمانی جایز نیست جز در سه مورد...»


بنابراین حاکم بسیار خشمگین شد. سپس اوزاعی عمامه اش را برداشت تا اینکه مانع شمشیر او نشود و وزیران لباس خود را جلوی صورت خود گرفتند تا که خونش به صورت آنها نپاشد.


حاکم که سراپای خشم و عصبانیت بود، به او گفت: نظرت درمورد این اموالی که ستاندم و این خانه های که به زور غصب کردم چیست؟ امام اوزاعی به او گفت: خداوند متعال در روز قیامت تو را تک و تنها و بی چیز می گرداند و تو را برهنه و بدون لباس بازخواست می کند؛ همانطور که تو را آفریده است. پس اگر آن مالها حلال بوده باشد، که پاداش می گیری؛ اما اگر حرام باشد، مجازات خواهی شد.


پس خشم حاکم دو چندان شد و امام نیز شروع به تکرار این کلمات نمود: حسبی الله لا إله إلا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم.


حاکم به او گفت: بیرون برو. و مالی به او داد که امام نپذیرفت. یکی از وزیران اشاره کرد که مال را به او بدهد، پس مال را از او گرفت و در مقابل امام اوزاعی، بر دیگر وزیران هم تقسیم نمود. سپس سربلند از آنجا بیرون رفت و فرمود: خداوند متعال جز عزت و کرامت بر من نیافزود.


زمانی که امام اوزاعی وفات یافت، حاکم نزد قبرش رفت و گفت: به الله سوگند همانند ترسوترین شخص روی زمین، از تو می ترسیدم. به الله قسم هر وقت تو را می دیدم، انگار که شیر را در مقابل خود مشاهده می کردم!


منبع: البدایة و النهایة / جزء دهم / زندگینامه اوزاعی رحمه الله

  • حسین عمرزاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی