| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور...

| وبلاگ نویس

عرض سلام و ادب
به این وبلاگ خوش آمدید

نکته:مطالبی که فاقد منبع هستند لزوما نوشته های شخصی اینجانب نیستند.
کپی و نشر مطالب،بدون ذکر منبع (یعنی بدون ذکر نام این وبلاگ) کاملا آزاد است.
صمیمانه پذیرای هرگونه پیشنهاد و انتقاد هستم
لذا به این منظور می توانید از بخش نظرات،در انتهای هر پست استفاده نمایید.
إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیب

Instagram:@H.Omarzadeh

بایگانی
نویسندگان

داستان عجیب تلاش برای نبش قبر پیامبر:

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۱۴ ب.ظ

 کتابهـای تاریخـی برای ما، برخی حوادث خطیـر در زمانهای مخـتلف را در تلاش برای نبش قبر پیامبر صلی الله علیه و سلم بیان می کنند، از جمله اینکه در سال ۵۵۷ هجری:


شبی سلطان (نورالدین زنکی» رحمه الله در خوابش، پیامبر( ﷺ )را دید که به دو مرد سفید پوست مو بور اشـاره می نمود و می فرمود: به من کمک کن، مـرا از دست این دو نفر نجات بده! به همین خاطـر با دلهـره بیـدار شد، سپـس وضو گرفت، نماز خواند و خوابیـد. اما دوباره همـان خواب را دید، بنـابراین دوباره بیـدار شد، وضو گرفت، نماز خواند و خوابید. سپـس برای بار سوم نیز همـان خواب را دید، پس بیـدار شد و گفت: دیگر وقت خواب نیست.

 او وزیر صـالح و نیـکوکـاری داشت که نامش «جمال الدین موصلی» بود، پس به دنبال او فرستاد و ماجرای خواب را برایش بازگو کرد. او به سلطان گفت: چرا نشسته ای؟ هم اکنون بسوی مدینه منوره برو و آنچـه دیده ای را پنـهان دار. 

پس در آن وقت شب آماده شد و همـراه وزیرش «جمال الدین» بسوی مـدینـه به راه افـتاد.

در حـالی که اهل مدینه در مسـجد نبـوی جمع شـده بودند، وزیر گفت: سلطـان قصـد زیارت پیـامبـر( ﷺ) را نموده و اموالی را برای دادن صـدقه با خود آورده است. پس نام کسانی که مستـحق صـدقه هستـند را بنویسنـد. بنـابراین اهل مدینه نام همگی آنها را نوشتند و سلطـان دستور داد تا هـمه حضور یابند. او به تمام حاضـران به دقت می نگریست تا صفتی را که پیامبر (ﷺ) به او نشان داده بود، با مردم تطبـیق دهـد، اما آن صفت را در آنان نیـافـت. پس از آن صـدقات را توزیع نمود تا اینـکه مردم بهـره مند شدند و از آنجا رفتـند.


سلطـان گفت: آیا کسی مانده که صـدقه ای دریافت نکـرده باشد؟ گفتـند: نه. گفت: خوب فکر کنید. گفتنـد: فقط دو مرد مغـربی مانده اند که چیـزی از کسی دریافت نمی کنند و آن دو نیکوکـار و ثروتمـنـد هستـند و بسـیار به نیازمندان صدقه می دهند. پس دلش آرام گرفت و گفت: آن دو را نزدم بیاورید. آن دو نفر را نزدش آوردند. وقتی به آنها نگریست، دید همان دو مردی هستند که پیامبر ﷺ بدانها اشاره نموده بود و گفته بود: به من کمک کن، مرا از دست این دو نفر نجات بده!


به آن دو گفت: از کجا آمده اید؟ گفتند: از مغرب و برای حج آمده ایم، و تصمـیم گرفته ایم در جوار پیـامبر (ﷺ) سکنـی گزینـیم. سلطـان گفت: به من راست بگویید. از مردم پرسـید: منـزل آن دو کجـاست؟

 به وی خـبر دادند که آن دو در نزدیک حـجرهٔ شـریفِ پیامبـر «ﷺ» ساکن هستـند. و اهل مدینه بخاطـر نماز و روزه و صـدقه بسیـار آنهـا و نیـز زیارت بقیـع وقـبا به ثنـایـشان پرداختـند.

سلطـان آن دو را بازداشت کرد و به منزلشان رفت و به تنهـایی به وارسی و جستـجوی خانه مشغول شد. او حصـیری را در خانه برداشت و به یکـباره چشمش به تونلی افتـاد که آن دو کنـده بودند که به حجره شریف پیامبر ــﷺــ  می رسـید. مردم از این امر مات و مبهوت ماندند و به لرزه افتـادند.


سلطـان در این هنـگام گفت: به من راستـش را بگویـید! 

و آن دو را به شـدت زد تا اینکه اعتراف کردند که هر دو مسیـحی هستـند، و مسیـحیـان آنها را همراه حاجـیان مغـربی به مدیـنه فرستـاده و اموال هنـگفتـی بدانان داده و به آنها دستور داده اند که با حیـله و نیـرنگ جسد پیامبـر ﷺ را سرقت کنند.

آن دو شبـانه مشغول کنـدن بوده اند و هر یک محفـظه ای پوستـین به سبک مغـربی داشته اند که بوسیـله آن خاک را از تونل بیـرون می بردند و بعد با ادعای زیارت بقیع خاک را در آنجا بین قبرها خالی می کردند و مدتی مشغول این کار بوده اند. اما زمانی که به حـجره شریف پیامـبرــ ﷺــ نزدیک شـدند، رعد و برق آسمان شـروع شد و صاعـقه ای بزرگ روی داد که مردم پنداشتند کوهها را از ریشه برکنده است. و سلطـان صبح همان شب به آنجا رفت.

زمانی که آن دو اعتراف کردند و حقیـقتـشان به دست سلطان آشکار شد و عظمت الله متعـال در این مسـئـله را مشـاهـده نمود، به شـدت به گریه افتـاد و سپـس دستور داد که گردن آن دو مسیحی را بزنند. بعد فرمان داد تا سرب بسـیـاری را آنـجـا حاضـر کنـند و خنـدق بزرگی پیرامون حجـره شـریف پیـامبر «ﷺ» کندند و آن سـربـها را ذوب نمودند و خنـدق را با آن پر کردند، و بدین ترتیب دیواری سـربی دور حُجــرهٔ شـریف قـرار دادند. ایشـان پس از آن به دیارشـان برگشتـند و دستور به تضـعـیـف مسیـحـیـان داد و همچـنین فرمان داد که هیـچ کافـری در کارهای مـملـکت بکار گرفته نشود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


منبع:

«جمال الدین عبدالرحیم بن حسن بن علی اسنوی» (ت ۷۷۲ ه) در رساله خود با عنوان «نصیحة أولی الالباب فی منع استـخـدام النـصـاری» که برخی آن را «الانتصارات الاسلامیة» میـنامند، این داســتان را خـاطـر نشـان سـاخته است. و علی بن عبدالله سمهودی (ت ۹۱۱ ه) در کتابش «وفاء الوفا بأخبار دار المصطفی» (۶۵۰-۶۴۸/ ۲) آن را نقل نموده است. و نیز «حافظ جمال الدین عَبدالله بن محمد بن احمد مَطری» (ت ۷۶۵ ه) که رئیس مؤذنان حـرم نبوی و همـچـنـین یک مـورخ و مـؤلف کتاب «الإعْلام فِیمَن دَخَلَ المَدینة مِنَ الْأَعْلام» می باشد، آن را نقل نموده است و گفته: "آن را از فقیه «علم الدین یعقوب بن أبوبکر» از بزرگانی که حادثه را دریافـته اند شنـیـده ام که: و قصـه را آنگـونـه که گـذشت، بیـان کرده است.

  • حسین عمرزاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی